روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه
بسم الله
از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های روز را روی سرم چسبانده بودم. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی لری. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دادند. اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود، مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت، بعد با دست چپ، بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را». یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود، این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟» خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی» آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته، هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم.
ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم. تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعواها، برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی حرصم را در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز». هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون». بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.
 
 
روشنک بنت سینا

بسم الله

می‌آیید و با نوک سه انگشت میانی دست راستتان بر آن می‌کوبید و فاتحه‌ای می‌خوانید. از نزدیکان باشید، اشک می‌ریزید. فامیل دور باشید یا دوست و آشنا خاطراتم را مرور می‌کنید و «یادش بخیر»ی می‌گویید. بدی‌هایم به چشم‌تان نمی‌آید. ترحم کرده و همه را حلال می‌کنید. خدا به عزیزانی که برایم حلالیت می‌طلبند، خیر بدهد، محتاج حلالیت و بخشش هستم آن لحظه‌ای که دستم از دنیا کوتاه است.

احتمالا دوستان مجازی از به دیار باقی شتافتنم، مطلع نشوند. چه می‌دانند که پشت این پروفایل دختر جوانی بوده است که با انگشتان دستش همیشه بر این صفحه‌ کیبورد می‌کوبیده و برایتان تلگراف به سبک نوین می‌فرستاده است. بلاتشبیه کوبیدنی که در خط اول ذکر خیرش گذشت.

بعد از یکی دو سال، نه روشنکی به دنیا آمد و نه روشنکی از دنیا رفت. دوستان مجازآباد که انگار نه انگار. اسمم را هم از یاد می‌برند. دوست و آشنا که فراموشم می‌کنند. برادرم دلش برای خاطرات مشترک تنگ می‌شود. پدر و مادرم اما همیشه دلتنگ می‌شوند. پدر درون خود می‌ریزد و مادر در سکوت اشکش را پاک می‌کند. حتی اگر صد سال بگذرد باز پدر و مادرم به یادم هستند. همان بهتر که همسری ندارم که بعد از من ازدواج مجدد کند و هی من آن زیر حرص بخورم و دق کنم.

در هر صورت زندگی جریان دارد؛ چه با من، چه بی من. زندگی‌تان پر از نشاط و شادی، در آن روزهایی که همه هستید و من نیستم. فقط همیشه برای اموات از یاد رفته فاتحه‌ای قرائت کنید و خیراتی بدهید، جزء آنها هستم و شاید این وسط چیزی بهم بماسد.

 

 

روشنک بنت سینا
بسم الله
روزی که چشم به جهان گشودم. همان روز هم خدا و هم دنیا چشم بر من گشود، و الا من کجا و دنیا کجا! روزی که به دنیا آمدم روز خوبی بود. برای مادرم روز مادر شد، برای پدرم روز پدر، برای مادربزرگ پدر‌ی‌ام روز مادربزرگ، برای پدربزرگ پدری‌ام روز پدربزرگ، برای عموهایم روز عمو، برای عمه‌ام روز عمه. پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌ام قبل از چشم به جهان گشودنم هم پدربزرگ بودند و هم مادربزرگ. خاله‌هایم خاله شدند و دایی‌هایم دایی. طرح مسأله نیست که بعد بپرسم «حالا بگو من چندمین فرزند خانواده هستم؟»، فقط خواستم بگویم روز خیلی‌ها بود و روز مهمی بود. از آن روز بهم گفتند: «فاطمه». این شد اولین اتفاق مهم زندگی من.
 
بعد مثل دخترهای مردم بازی و بازیگوشی کردم تا شش سالگی. شش سالگی مدرسه و درس و درس و درس تا اینکه پیش‌دانشگاهی‌ام در رشته‌ی تجربی با معدلی افتضاح تمام شد. بعد از پیش دانشگاهی یک سال درس خواندم و کنکور دادم. مامایی دانشگاه آزاد قبول شدم. شبِ صبحی که قرار بود بروم دانشگاه ثبت‌نام کنم، پایم را در یک کفش کردم که الا و بلا بروم حوزه طلبه بشوم. حرفم را به کرسی نشاندم. شاید هم کسی زورش بهم نرسید. پیش‌دانشگاهی تبدیل شد به پیش‌حوزوی. اهالی مدرسه تو خواب هم نمی‌دیدند یکی از دخترهای چموش‌شان بخواهد طلبه بشود. رفتم و حوزه را از نزدیک دیدم. از خانمی پرسیدم: «بیام حوزه، اسلام شناس میشم یا نه؟» یادم نیست چه جواب داد. حوزه را دیدم و پسندیدم. یک سال دیگر درس خواندم و کنکور حوزه دادم و قبول شدم. حوزه مصاحبه هم داشت. روز مصاحبه آنها سوال پرسیدند و من جواب دادم. دوباره پرسیدند، دوباره جواب دادم. وقتی که اشکم را درآوردند و زدم زیر گریه، کوتاه آمدند و از سین جیم کردن دست برداشتند. موقع رفتن، دم در برگشتم و با چشمانی گریان بهشان گفتم: «باور کنید من به درد حوزه می‌خورم». نتایج مصاحبه آمد و من قبول شدم. تبدیل شدم به یک «طلبه، آخوند، شیخ، روحانی، حاجاقا» منتهی ورژن زنانه‌اش. این هم شد دومین اتفاق مهم زندگی من.
 
دنیا هر روز یک رنگی دارد. بعد از گوشی دکمه‌ایِ قرمز رنگ و خوشگلم، گوشی اندروید مد شد. با چرخیدن تو این مجازآباد تا چشم باز کردم دیدم مهر ۹۵ رسیده و وبلاگ (روشنک دختر لر) زده‌ام و تویش فرتُ فرت حرافی می‌کنم. یکسال بعد نوشته هایم را پاک کردم. حالا هم که اینجا خط خطی هایم را می نویسم. دبیرستان که بودم خیلی دوست داشتم نویسنده بشوم و هی لیلی و مجنون به دنیا بیاورم و با خط‌خطی‌هایم عشقشان را توصیف که چطور این برای آن می‌میرد و آن برای این. اما کو؟ نشدم که نشدم. تبدیل شدم به یک «وبلاگ نویس» که هر روزی سر از جایی در می‌آورد. این هم شد سومین اتفاق مهم زندگی من.

سطح دو حوزه تمام شد. نه از کار مورد علاقه خبری شد و نه از شوهر مورد علاقه. تا چشم باز کردم دفترچه دستم بود و داشتم پول بی زبان واریز می کردم برای ثبت نام کارشناسی ارشد. در پلک بر هم زدنی سر از رشته ی تاریخ و تمدن اسلام درآوردم و شدم دانشجوی ورودی نود و هفت ارشد در دیار غربت. از آن روز بهمان گفتند «دانشجوی کارشناسی ارشد». این هم شد چهارمین اتفاق مهم زندگی من.
 
تا اتفاق مهم بعدی شما را به خدا می‌سپارم. بای بای
 
 
 
روشنک بنت سینا