روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

بسم الله

آن روزها برای دیدنت دل و بی‌دل می‌کردیم. دل را یکدله کرده، هر دوشنبه و پنجشنبه در کوچه پس کوچه‌های سامرا می‌نشستیم تا تو را که می‌خواستی به دارالخلیفه بروی و حضورت در شهر را به اطلاع حکومت برسانی، ببینیم. در امتداد خیابان صف بسته بودیم و تو از میان ما غریبانه می‌گذشتی و نگاهت را از ما برمی‌گرفتی. ما شوق دیدار تو را داشتیم و تو دلهره‌ی خطری که ما را تهدید می‌کرد. خانه‌ات را زیر نظر داشتند و انگار اطراف آن حکومت نظامی بود. تو هم که نمی‌توانستی شهر را ترک کنی. چاره‌ای نبود جز زیارت ناتمام کوچه و خیابان! پیغام دادی که «به من سلام نکنید، با دست به من اشاره نکنید، زیرا که در امان نیستید». بغض گلویمان را گرفت. از راه دوری آمده بودیم. حالا باید بدون سلام برمی‌گشتیم! تنها راه ارتباطی‌مان همان نامه‌هایی بود که بینمان رد و بدل می‌شد. برایتان نوشتیم فرق کسی که از شیعیان شماست و کسی که از دوست‌داران شماست در چیست؟ «ما الفرق بین الشیعه و المحبین؟» نوشتی: «شیعیان ما کسانی هستند که از آثار ما پیروی می‌کنند، دستورات ما را به کار می‌بندند، و از آنچه نهی کرده‌ایم اجتناب می‌کنند، و اما کسانی که در بسیاری از آنچه خداوند بر آنها واجب کرده با ما مخالفت می‌کنند، از شیعیان ما نیستند». دلمان لرزید. برای همین به دیدارتان آمدیم تا اوامر شما را بگیریم. ما را ارجاع دادی به وکلایی که برای هر ناحیه و محله، انتخاب کرده بودی. تو را تا آخرین قدم‌هایت بدرقه کردیم. تو رفتی و ما هم. بعدها ابوالادیان گفت: «آخرین باری که حامل نامه‌ی امام بودم مریض بود. نامه را به من داد و گفت: این را به مدائن ببر. پانزده روز دیگر که باز می‌گردی مرا در حال غسل و کفن خواهی یافت».

و او پانزده روز بعد دیگر برگشت و شما بعد از بیست و نه سال زندگی به شهادت رسیدی و رستگار شدی.



روشنک بنت سینا

بسم الله

خوش به حال این پیرمردها که چند صباح دیگر به آقا نشانی می‌دهند و می‌گویند: «آقا منم! همان که به تأسی از «جُون» خادم هیأتت شد. همان که محرم نیامده پرچم و کتیبه‌ها را از انبار بیرون می‌کشید که به در و دیوار مسجد، حسینه و کوچه بزند. همان که پرچم سبز متبرک حرم را در مجلس می‌گرداند تا همه به سر و صورتشان بکشند و صلواتی ختم کنند. همان که آتش زیر دیگ و آب جوش را تنظیم می‌کرد. همان که با دست راست دسته فلاکس و با دست چپ سر فلاکس را می‌گرفت و در فنجان‌های به‌صف‌شده در سینی استیل چای می‌ریخت، به دست نوجوان‌ها می‌داد تا ببرند و با چشم پی‌شان را می‌گرفت که نکند از دستشان سر بخورد. همان که جلوی در می‌ایستاد تا روضه‌خوان از دور پیدایش بشود و به استقبالش برود و سفارش فلان مریض و فلان جوان و فلان مادر را بهش بگوید که بعد از مجلس سفارش‌ها را به عزاداران برساند. همان که وقتی خسته می‌شد جلوی در لابه‌لای کفش و دمپایی‌ها جایی باز می‌کرد و می‌نشست که اگر کسی کمی‌ و کسری داشت دم‌دست باشد. همان که وقتی توان داشت زنجیرها را زیر و رو می‌کرد که ناب‌ترینشان را بردارد و زنجیر بزند. همان که...»

خوش به حال این پیرمردها که عمری است هیئتی‌اند و دنباله‌رو هیئت. اینها که عقبه‌ی طولانی‌ای پای روضه و منبر دارند. همین‌ها که رزومه‌ای پر و پیمان دارند ولی سرشان پایین است، سینه می‌زنند، لنگان لنگان راه می‌روند و در دلشان ولوله است که «آیا محرم سال بعد زنده خواهم ماند؟ این عمر کفاف می‌دهد یک بار دیگر سیاه بپوشم و زیر علم آقا سینه بزنم؟» از اجل فرصتی دوباره می‌خواهند که یک محرم و صفر دیگر برای اباعبدالله سیاه بپوشند و این قامت خمیده را در تاسوعا، عاشورا و اربعین خمیده‌تر کنند.

محرم رفت، صفر هم. خوش به حال آنهایی که در دم و دستگاهت کاره‌ای بودند و همه‌شان نشانی‌ای دارند که یوم‌الورود بگویند: «من فلانی‌ام، نشان به آن نشان که...». من هیچ در چنته ندارم و امسال هم کما فی سابق در پس و پیش گناهانم گم و گور بودم؛ چگونه نامت را بر لب جاری کنم و بگویم: «اللهم أرزقنی شفاعة الحسین یوم الورود»؟

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

منِ دوستدار هیأت و هیأت ندیده و هیأت نرفته، از دور که صدای طبل می‌شنوم دوست دارم بروم از نزدیک نگاه کنم. تا برسم به باب الجواد، خودم را به مراد دلم می‌رسانم. درختانِ گوشه‌یِ خیابان سیدجواد خامنه‌ای سایه‌ی سرم می‌شوند و همانجا می‌ایستم. گوشی را در می‌آورم برای ضبط و ثبت کردن. بعضی صداها نه فقط برای شنیدن، که برای جمع کردن و با خود بردن‌ است. صداهایی مثل صدای پدری که به بچه‌ی روی دوشش می‌گوید: «امام رضا امام هشتم است که مسمومش کردند» یا مثل صدای این چند پسربچه که با هر کوبیدن طبل می‌گویند: «علمدار نیامد! علمدار نیامد!» و یکی از میانشان ساز مخالف می‌زند و «یا رقیه! یا رقیه!» می‌گوید. یا صدای مرد روستایی خسته‌ای که دیشب روبه‌روی گنبد تماس تصویری گرفته بود و صورت چروکِ زحمت کشیده‌اش را با گنبد آقا فرستاده بود توی کادر و با آن مردی که صورتش روی صفحه‌ی مبایلش بود و اتفاقی یا از روی شیطنت چشمم بهش خورد، می‌گفت: «الان دقیقا روبه‌روی بهشت ایستاده‌ام. اشک نریز! از همان دور به آقا سلام بده». یا صدای این آقایی که پیش از صف زنجیرزن‌ها چپ و راست می‌رود، با دستش اشاره می‌کند و می‌گوید: «اینجا پهن کنید! بجنبید! سریعتر!». از بغل دستی‌ام می‌پرسم «موکت‌ها را برای چه پهن می‌کنند؟!» خودِ جامانده از اربعینم که این‌ چیزها را آنجا دیده زبان باز می‌کند و می‌گوید: «لابد می‌خواهند زیر پای عزاداران تبرکش کنند!» و با نگاهی به ساعت گوشی هاتفی از درون می‌گوید: «شاید می‌خواهند نماز بخوانند». چند قالی می‌اندازند تنگ موکت و یک نفر می‌ایستد به اذان گفتن. زنجیرزن‌ها کفش از پا می‌کَنند، صف می‌بندد و به روحانی امامه‌سفید اقتدا می‌کنند. بعضی از خانم‌ها فرصت را غنیمت می‌شمارند، از وضوی از پیش ساخته استفاده می‌کنند و مثل همیشه صف آخر را به نام خود می‌زنند. چند مأمور ایستاده گوشه و کنار هیأت خودشان را آن وسط‌ها جا می‌دهند. چند تا از هیئت‌هایی که از پشت می‌آمدند راه کج می‌کنند و از لاین کناری رد می‌شوند. امام و مأمومین سلام می‌دهند و در چشم بر هم زدنی موکت و قالی‌ها را لوله می‌کنند و زنجیرها را برمی‌دارند. زنجیرهایی که کنار مهرها روی زمین بودند و مثل شمشیرهای روی زمینِ کربلا، بر این نمازجماعت‌ها شهادت می‌دهند.

 

هیأت حسینیه آفاران اصفهان

 

روشنک بنت سینا