روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله
#خواستگاری
تو روستا لازم نیست کسی واسطه بشود که دختر و پسر را به هم معرفی کنند. همه برای هم شناس هستند. فقط میشود پرسید «کجا تو رو دیده؟». احتمالا تو عروسی فلانی که داشته میرقصیده دیده. یا موقعی که پسرها غذا را بین خانم ها توزیع میکنند، در همان نگاه اول دل از کف داده. یا فلان روز که رفته بود در خانه ی دختر که پدرش را ببیند و دختر در را باز کرده. بالاخره دیده و پسندیدن خیلی زود اتفاق می افتد. منم اگر تو روستا زندگی میکردم بدون شک الان باید به فکر شوهر دادن دخترم میبودم، نه خودم. پسر که دید و پسندید، یک بزرگتر از طرف خانواده ی پسر میرود دختر را از پدر خواستگاری میکند. بعد از یکی دو هفته پدر دختر یا جواب مثبت میدهد یا منفی. اینکه دختر و پسر بنشینند با هم حرف بزنند و جلسه اول به جلسه دوم، سوم، چهارم و غیره بکشد، مرسوم نیست. تحقیقی از خانواده ها هم همینطور. همه روی همیدیگر شناخت دارند و به طریقی فامیل هم که یک عمر با هم برو و بیایی داشته اند. البته این روزها کمی به روز شده اند و شب خاستگاری پسر را میبرند و دیده شده که در بعضی مواقع همان شب اول میروند در اتاق و گپ و گفتی میکنند. ولی به جلسه های بعد نمیکشد. اگر جواب مثبت بود تاریخ آزمایش خون مشخص میکنند. روزی که میروند آزمایش خون، تا وقتی که جواب را بگیرند، تو دل آقا پسر قند آب میکنند و توی دل دخترخانم رخت میشویند.
#شیرینی_خورون
روزی که جواب آزمایش را میگیرند، تاریخ میگذارند برای خرید نامزدی. دختر و پسر با مادر و خواهرشان میروند خرید. روی هم رفته پنج شش نفری میشوند. تو این مواقع دسته جمعی وارد مغازه میشوند و خارج میشوند، همه متوجه میشوند خرید نامزدی است. طلا به مقدار لازم، لباس هم یکی دو دست کامل از همه نوع میگیرند و یک ساک بزرگ را پر میکنند. آخر هفته ای در خانه ی عروس مهمانی میگیرند. فامیل های دو طرف دعوت میشوند. مخصوصا آنهایی که اگر دعوت نشوند تا همیشه جلوی رویت گردن کج میکنند و تو عروسی هم نمی آِند. برای مهریه مثل شهری ها چونه نمیزنند. معمولا حرف دختر و خانواده ی دختر را روی چشم میگذارند. تا مراسم عروسی، معمولا مراسم دیگری نمیگیرند و عقد و عروسی با هم است. ولی هر عید خرید دختر را پسر انجام میدهد. هم شامل لباس میشود و هم طلا؛ مراعات جیب آقا پسر را میکنند و او را در منگنه نمیگذارند.
#خرید_عروسی
برای جهیزیه هم دختر خرید میکند و هم پسر. خریدهای دختر معمولا شامل، ده پانزده بالشت و متکا، چندتا تشک و پتو، یک تخته قالی، لوازم آشپزخانه، جاروبرقی، تعدادی دیگر میشود. خرید پسر شامل چندتا پتو و تشک، یک تخته قالی، تلویزیون، زیر تلویزیون، لباسشویی، گاز، و بقیه ی چیزهای بزرگ میشود.
بپسر یک ساک کامل برای دختر خرید میکند و طلا میگیرد. ولی رسم نیست دختر برای پسر خرید کند، حتی کت و شلوار. ولی این روزها تقربا خرید حلقه نامزدی و ساعت مرسوم شده.
#باروزی
خانواده پسر دو سه روز قبل از عروسی، یک سری لوازم با شادی کنان میفرستند خانه عروس. از گوشت و برنج  و قند بگیر، تا رب گوجه و روغن و ادویه و لیمو و غیره. این روزها یک عده قیمت معادل حساب میکنند و نقد میپردازند.

#گرم_کنون
فامیلها هفت شبانه روز قبل از عروسی،خانه داماد یا خانه‌ی عروس دورهمی میگرفتند.خانه‌ی داماد شلوغ‌تر بود و مراسمشان سنگین‌تر. روزها، زنها چند روز پشت سر هم برای عروسی نان محلی میپختند و مردها  جنگل میرفتند که هیمه بیاورند برای زیر دیگ و کپر زدن. شبها، یک ضبطی را توی پنجره میگذاشتند و صدای ساز و نغاره از باند چپ و راستش توی حیاط پخش میشد و تا چند خانه آن طرف‌تر میرفت. سفره‌‌ای چهل تکه، که هر تکه‌اش را از پارچه‌های اضافی جلد بالشت تشک به هم دوخته بودند، وسط پهن میکردند و هفت هشت تایی قیچی قند میگذاشتند دورش و مردها با دستهای پینه بسته قند خرد میکردند‌. زنها کمی پایین‌تر از مردها روی یک روفرشی دیگر مینشستند و از اینکه برای عروس چه برده‌اند و چه میخواهند ببرند حرف میزدند. مادر داماد میرفت و از انباری ده پانزده روسری می‌آورد و به عنوان دستمالِ رقص به زنها میداد و دستشان را تا وسط حیاط میکشید و قَسمشان میداد که برای شاه‌داماد برقصند. یک هفته تدارکات عروسی را آماده می‌کردند و هر شب کل زدن و سُرُو گفتن برپا بود و قروفر کمرها به تدریج تا روز عروسی میریخت.
#حنابندون
حنا را توی یک قابلمه رویی درست میکردند. شب عروسی، دو کف پا، دو دست و سر داماد یا عروس را حنا میگذاشتند و با پلاستیک میبستند که خوب رنگ بگیرد. بقیه هم دور داماد می‌رقصیدند. مهمانهایی که از راه دور آمده بودند شب را در خانه‌ی همسایه‌ها به صبح میرساندند. صبح عروسی، آفتاب نزده، ساززن بیدار میشد و «ساز سحر» میزد. هم‌زمان با ساز سحر از دور یک زنی را می‌دیدی که دیشب مثل پنجه آفتاب بود و حالا با دست و روی نشسته یک قابلمه کله پاچه برای همسایه‌ها و ساززن و نغاره‌زن‌ها می‌آورد.
#سرتراشون
ظهر عروسی، بعد از کلی رقصیدن زن‌ها و چوب بازی مردها، داماد را روی صندلی، وسط حیاط مینشاندند. یک چارقد هفت رنگ دور سرش می‌بستند. باباخلیفه قیچی را به دست راست میگرفت و شانه را به دست چپ. دور داماد کلی رقص قیچی و شانه میرفت و بعد داماد را نونوار میکرد. زن و مرد دور داماد حلقه زده و شادی میکردند تا وقتی کار اصلاح تمام شود و اولین بوسه روانه روی داماد کنند
#دوماورو
بعد از اصلاح، مردی داماد را روی دوش میگذاشت و تا حمام وسط روستا می‌برد.مرد و زن هم پشت سرش، دست و کِل می‌زدند و می‌رفتند. صدای ساز و نغاره، شور و شادی را داغ‌تر می‌کرد. داماد می‌رفت توی حمام و زن و مرد پشت در، یک دور میرقصیدند و وقتی داماد بیرون می‌آمد، به سمتش هجوم میبردند تا او را ببوسند. داماد که هی تفی میشد، بعد از هر بوسه با دستمال دور گردنش صورتش را پاک می‌کرد. بعد از دوماورو به سمت خانه ی عروس میروند. عروس و داماد توی اتاقی کنار هم می استند، وقتی همه از عروس خداحفظی کرد، داماد دستش را میگیرد و میبرد.
#واطلبون
واطلبون همان مراسم پاتختی است. یک هفته بعد از عروسی (شاید هم دو سه روز بعد از عروسی)، یکی دو نفر خانم از اقوام عروس میرود خانه ی داماد که عروس را دعوت کنند و به اصطلاح بطلبند. عروس و داماد می آیند خانه ی پدر عروس و مهمانی میگیرند. معمولا خانواده درجه یک و دو عروس و داماد دعوت میشوند. مادر عروس در واطلبون یک هدیه ی نقدی یا غیر نقدی به عروس میدهد. یادم باشد به مادرم بگویم آن قالیچه ی دست بافت مادرش را برای واطلبون بهم بدهد.

 
 
 
 
روشنک بنت سینا
بسم الله
آدم‌ها یکباره عاشق نمی‌شوند. عشق یک شبه قلب کسی را فتح نمی‌کند و آدمی را سه سوته از پا در نمی‌آورد. آدم‌ها به استقبال عشق می‌روند. عشق را می‌سازند و به پایش سوخته می‌شوند. آدم‌ها متوجه حضور «طرف» مقابل می‌شوند. «طرف» هر کس و ناکسی یا هر چیز و ناچیزی می‌تواند باشد. آیا با توجه کردن به «حضور»، عشق آغاز می‌شود؟ نوچ، آغاز نمی‌شود.
#ذکر
در قدم اول، حضورش، شکل و شمایلش، قد و قواره‌اش و ریختِ بی‌ریختش را به خودشان متذکر می‌شوند. بهش فکر می‌کنند. به یادش هستند. هر لحظه او را پیش خودشان تصور می‌کنند و خودشان را پیش او. از هم ساعتی و آنی جدا نمی‌شوند، اگر چه فرسنگ‌ها از هم دور باشند. این می‌شود سرآغازی برای عشق. هر چه این ذکر و یاد دائمی‌تر باشد، عشق پاینده‌تر و ناگسستنی‌تر است.
#عشق
عشق به وجود آمد. ساخته شد. آدمی که خیره به جایی شد، تو بیا و جلوی چشمش هی دست تکان بده، اصلا خودت را بکش، مگر او متوجه می‌شود و می‌بیند؟ هرگز مباد که چشم از معشوق برگیرد و هوای غیر در سر او افتد. محو در او می‌شود و غیر او را نمی‌بیند. اگر هم ببیند همه را او می‌بیند. اینجا همه او می‌شوند، همه برای او می‌شوند، حتی خودش هم برای او می‌شوند و فنا فی او. مخلص می‌شود برای او.
#اخلاص
مرتبه‌ای بعد از اخلاص و بالاتر از اخلاص نیست. وقتی همه چیز آدمی برای او شد، دیگر چیزی وجود نخواهد داشت که مرتبه‌ای بالاتر بسازد. شادی روح عاشقان، الفاتحه مع الصلوات.
.
و اما بعد...
کتاب را ورق زدم و ورق زدم. به دو تیتر برخوردم که نوشته بود:
#ذکر_عشق_اخلاص
#ذکر_توجه_حضورقلب
ما آدم‌ها این گونه عاشق می‌شویم. و هر لحظه باید دست روی قلب بگذاریم و بگوییم:
«أعوذ بالله من شر الجن و الإنس و العشق»
عشقی که دو طرفه نباشد، تو را از پا می‌اندازد و هدر می‌دهد و به راحتی اسراف می‌شوی. عشقِ دو طرفه، تو را رشد می‌دهد و به کمال می‌رساند و شکوفا می‌کند. باشد که سرِ دیگرِ این اتصال، به پروردگارم ختم شود و مختوم به کمال و بی نیاز از غیر شوم.
 
روشنک بنت سینا

 

 

بسم الله

زنگ می‌زنم به مادربزرگ‌هایم. احوالپرسی‌شان را حفظ شده‌ام. مادربزرگ پدری بیشتر ابراز علاقه‌ی زبانی می‌کند و قربان صدقه‌ام می‌رود. مادربزرگ مادری نه، رسمی‌تر حرف می‌زند و احساسش را با دعا بروز می‌دهد. «سلام رود. حالت خوبه؟ الهی قربون صدات برم. صدات که به گوشم خورد، جون تازه گرفتم. رود جونیم کی میای؟ رفیقات حالشون چطوره؟ الان داری چیکار می‌کنی؟ حوصله‌ات سر نمیره؟ و...» گوشی تلفن را چند بار با صدای بلند ماچ می‌کند. «سلام ننه. خدا نکنه. الهی دورت بگردم. ایشالا همیشه زنده باشی و سایه‌ت بالای سرمون باشه. هفته دیگه امتحانام شروع میشه، دو هفته بعدش میام و...». واضح است که مادربزرگ پدری‌ام بود. موقع خداحافظی، باز صدایم را می‌بوسد و من هم جان تازه می‌گیرم. وقتی میگویم «خداحافظ» قطع نمی‌کنم و حرفی هم نمی‌زنم. مادربزرگ همیشه صبر می‌کند تا اول من قطع کنم. نجواهایش را می­شنوم. «رود خدا مُو کربونت برم. صداش که خَ وَ گوشُم، یهو وَجون اومَم. خدا همیشه پشت و پناهت بو». منتظر می­شود تا بوق تلفن به صدا دربیاید و مطمئن شود دیگر کسی آن طرف تلفن نیست.

و اما آن یکی مادربزرگ می‌گوید: «سلام علیکم، الحمدالله خوبی؟ دستت درد نکنه که زنگ زدی. امیدوارم به آرزوی دلت برسی؟ ایشالا خدا خوشبختت کنه. خدا بخواد کی میای؟ و...» و من بهش می­گویم: «سلام ننه خوبی؟ چه خبر؟ کی خونه است؟ باباحاجی کجاست؟ چکار می‌کنه؟ حالش خوبه؟ خودت خوبی؟ خدا رو شکر. ایشالا که همیشه سایه‌تون بالای سرمون باشه و...». سر همان دعای «به آرزوی دلت برسی» قفل می‌کنم. این دعا را از هیچ کسی نمی‌شنوم مگر مادربزرگ مادری‌ام. آن لحظه یکی بهم می‌گوید فورا دعا بکنم که یقینا دعای مقبولی خواهد بود. با مادربزرگ ادامه می‌دهم و دلم جای دیگری می‌رود و ذهنم غوطه‌ور در انواع آرزوها می‌شود که یکی را بچیند و بگوید:«خدایا! این یکی،فقط همین آرزو».

هر دو مادربزرگ از ته دلشان برایم دعا می‌کنند. یکی از فانتزی‌ها و آرزوهایم این است که زنده باشند و عروس شدنم را ببینند. توی گوی جادویم که نگاه می‌کنم من و مش‌قربونعلی می‌رویم خانه‌ی هر دو مادربزرگ. من بلند می‌شوم و کتری می‌گذارم روی گاز. مش‌قربونعلی سر تا پا گوش است و مادربزرگ‌ها تازه چانه‌شان گرم شده. مامانِ بابام از قدیم ندیم‌ها می‌گوید و مامانِ مامانم سراغ پدر و مادرش را می‌گیرد که حالشان خوب بوده یا نه! و چرا آنها را با خودش نیاورده است. آنقدر با مش‌قربونعلی لری حرف زدم که بهتر از خودم متوجه می‌شود مادربزرگ­ها چه می­گویند. به جای مادربزرگ دومی، باباحاجی از قدیم­ها و ندیم­ها می­گوید و از اوضاع کشور و از مسی، رونالدو و بیرانوند. می­دانم باباحاجی دارد عیار مش­ قربونعلی را می­سنجد. عیارسنجش ردخور ندارد. دل از مش قربونعلی می­کنم و چشم از گوی جادو برمی­دارم. یادم باشد فردا پس فردا دوباره زنگ بزنم بهشان و مادربزرگ اولی محبت خونم را بالا ببرد و مادربزرگ دومی آرزوی دومم را برآورده کند

 

روشنک بنت سینا