روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله

بزرگترین شانس زندگی‌ام انتخاب حوزه بود. آن هم زمانی که دقیقا نمی‌دانستم حوزه چیست. همانی هست که می‌خواهم یا نه. نوزده سالگی‌ام رفتم مؤسسه علوم قرآنی غدیر و از خانمی که آن طرف میز بود پرسیدم اینجا حوزه است یا نه؟ وقتی ازم پرسید «حوزه است یا نه» یعنی چه؟ گفتم «همون جایی که میان آخوند میشن؟ میخوام برم حوزه». همه‌ی بلدی‌هایم همین بود. تازه وقتی دوزاری‌ام بعد از پرس و جو از این و آن و از خانم حلقه‌ی معرفتی اعتکافم کامل شد و فهمیدم حوزه چیست؛ رفتم از نزدیک حوزه را دیدم. لمس کردم. به شنیده‌هایم از آخوندها و پول مفت خوردنشان و دزد بودن‌شان و کلی حرف و حدیث‌های دیگر که احاطه‌ام کرده بود، اکتفا نکردم.

اولین باری که قدم در حیاط حوزه گذاشتم و وارد دفتر آموزش شدم، دغدغه‌ی اسلام‌شناس شدن داشتم و اولین سوالم این بود «بیام حوزه اسلام‌شناس میشم یا نه؟» شکی نداشتم که دانشگاه آن چیزی نیست که طالبش هستم. اما هنوز نسبت به حوزه نامطمئن بودم. وقتی مطمئن شدم و شدم طلبه‌ی اول راهی و پایه بوقی، علاقه‌ام به حوزه بیشتر شد و همه‌ی ذهنیت بدم فرو ریخت. البته ذهنیت خوبی که مجیر از حوزه و آخوندها برایم ساخته بود بی‌تأثیر نبود. یک طلبه‌ی تراز، که گاهی سنجش انتخاب‌هایم می‌شود.

اکنون که هشت سال می‌گذرد، عطشم به این راه فزون‌تر است و عشقم عمیق‌تر. شاید اگر دانشگاه می‌رفتم، به قول اطرافیان پایم روی پایم بود و دستم در جیب و ماشین آن‌چنانی زیر پایم؛ اما دستاوردهایم آنقدری بیشتر بوده که ذره‌ای دلم نخواسته این چیزها را داشته باشم و یک لحظه هم پشت سرم را نگاه نکردم. البته کیست که از خانه و ماشین شیک بدش بیاید؟ اما نه به قیمت محدود کردن دیانتم و نان به نرخ روز خوردنم. اگر راهی غیر از این می‌رفتم، اینقدر احساس شکوفایی نمی‌کردم و از زندگی‌ام لذت نمی‌بردم.

فقط می‌دانم بهترین هدیه‌ی خدا به من این بود که در جوانی و زمانی که در اوج خامی و شیطنت هستم، لذت بندگی را بهم چشاند و بذر محبت صالحان را در دلم کاشت. با اینکه حرف توی گوشم فرو نمی‌رود، بهم فهماند این دنیا مجالی برای خیمه‌ی ابدی زدن نیست و باید کوله‌بارم را ببندم.

خدایا! با همین فرمون و چه بسا بهتر از این، هوامو داشته باش و منو از دنیا ببر تا بیام اونور و روی گلتُ ببوسم. وقتایی هم که سر و گوشم می‌جنبه رو ندید بگیر لطفا. شتر دیدی ندیدی؛جبران می‌کنم همه رو.

پ.ن: به اعتقاد من نه حوزه بر دانشگاه برتری دارد و نه دانشگاه بر حوزه. هر دو مکمل هم هستند و رسالت خاص خود دارند. همیشه به اطرافیان گفته‌ام دنبال چیزی بروند که بهش علاقه دارند و تشنه‌اش هستند؛ چه حوزه باشد و چه دانشگاه. چه پول در آن باشد و چه نباشد. نان به نرخ روز خوردن متنم، با توجه به دو گزینه‌ای بود که در گذشته سر راه من بود.

 

 

حیاط خوشگل حوزه‌مونه تو شیراز. حوزه علمیه الزهرا، یا همون مکتب الزهرای معروف خودمون

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

دیروز بعد از چند روز پلاسیدگی تو خوابگاه و افسردگی، وقتی با فرفری رفتم گلزار، آنقدر زنده و احیا شدم که دلم خواست حتما پستش را بنویسم. از دیالوگ‌های خنده‌دارمان، از چیز میز برداشتن روی این قبر شهید و آن قبر شهید و تصمیممان برای هفته‌ی آینده که حتما پلاستیکی، کیسه‌ای، گونی‌ای، چیزی بیاوریم.

اما به گمانم این لایه از روایت گلزار خیلی سطحی و ظاهری است. باید فراتر رفت. لایه‌های درونی‌تر را دید و از آن‌ها نوشت. اما منی که مردگی تمام روح و روان و قلمم را فراگرفته، می‌توانم لایه‌ها و دریافت‌های درونی‌تر را ببینم؟ چاره‌ی کار را باید از قبل می‌جستم و این ظواهر را می‌کَندم و چشم ظاهر را می‌بستم و به قول علما چشم باطن را باز می‌کردم.

اگر اینگونه خودم را تأدیب کرده بودم، می‌نوشتم ما رنگ دنیا به خود زده‌ها که هر روز بر قیمت طلا و سکه و دلار سجده می‌کنیم، عقلمان قد نمی‌دهد بفهمیم سجده‌ی آن رزمنده بر قبر شهید مدافع حرم که به گمان فری حتما همرزمش بوده، یعنی چه؟ حلاجی هم نمی‌شود که چرا یک آدم مقیم فرانسه آمده اینجا طلبه بشود و برای دفاع از مرزهای کشور ما می‌رود جبهه شهید می‌شود. یا این شهدای عراقی که در جبهه‌ی ما با هموطنان بعثی خودشان می‌جنگیدند و شهید می‌شدند.

به مخیله همین شهدا هم نمی‌گنجید که سی چهل سال آینده یک دختر جوان از یک شهر دور بیاید لابه‌لای قبرهایشان قدم بزند و دلش وا بشود و با سینه‌ای گشاده و پر از ذوق برگردد توی چهار دیواری تنگ و تاریک خوابگاهش. اصلا از اول برای این چیزها نرفتند و نمی‌توانستند تصور کنند این حجم عظیم از زنده بودنشان را که سال‌های سال را در می‌نوردد و به آینده‌گان می‌رسد. عقل خودمم قد نمی‌دهد چرا و چطور اینجا تازه شدم! چرا جاهای دیگر نه!

من و شمایی که من می‌بینم به گمانم سی چهل سال دیگر هم تف به قبرمان نیندازند چه برسد به اینکه کسی یادی از ما کند یا روح و روانش به واسطه ما تازه شود. این تفاوت ما و شهدا از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ همیشه گفته‌ام ارزش انسان‌ها به «انتخاب»هایشان است. انسان زمانی می‌تواند «انتخاب» کند که «آگاهی» داشته باشد. ما نوک دماغ‌بین‌ها آگاهی‌مان کجا بود؟ کی قرار است به خودمان بیاییم و با خودمان خلوت کنیم و به این چیزها فکر کنیم را هم نمی‌دانم!

فقط اگر شانس بیاوریم و تا شب‌های قدر زنده بمانیم، از خدا با تضرع و زاری بخواهیم «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»

 

 

گلزار شهدای قم

 

روشنک بنت سینا


‏نگفته‌های دلت

حق من بود

حقم را به من بازگردان

خدا از حق خودش می‌گذرد

از حق‌الناس اما نه


روشنک بنت سینا