روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

موقعیت مکانی مسجد و محله باعث شده بود کسی رغبت نداشته باشد آنجا نماز بخواند و فعالیت تبلیغی و فرهنگی داشته باشد. مسجد انگار بین یک عده معتاد و مواد فروش زندانی شده بود. سرویس‌هایش ماه به ماه رنگ مواد شوینده به خودش نمیدید. همیشه چرک و کثیف بود. آشپزخانه و سالن مسجد هم وضعیتی مشابه داشت. همان چند باری که برای مراسم وارد آشپزخانه شدم که  کمک کنم و هر از گاهی سوسکی پیدا میشد و به این طرف و آن طرف سرک میکشید، کافی بود که توی مسجد لب به چیزی نزنم. اگر از این دخترهایی بودم که با دیدن یک سوسک جیغشان هوا میرود، با آن دو باری که موشی از پشت سرم مثل موتور گازی رد شد، باید مسجد را روی سر میگذاشتم. دریغ از یک آب سردکن و یک لیوان آب خنکی که توی خانهی خدا از گلویمان پایین برود.

صبح پنجشنبه‌ای که بچه‌هایم مسجد منتظرم بودند، معتادی از قبل آمده بود مسجد تا از بخاری مسجد حداکثر استفاده را ببرد. بچه‌ها تو قسمت زنانه و پشت پرده جیکشان درنیامده بود. وقتی رسیدم رفتم پیشش و محکم ازش پرسیدم چکار میکند؟ اعمال شاقه‌ش را دست گرفته بود و گفت آمده لوله بخاری را درست کند هوا سرد نباشد.

 

با این حال مسجد غریبمان را دوست داشتم. همان چند جملهای که از حضرت امام خواندم که با وجود دسترسی به یک مسجد شلوغ و پررونق ترجیح میداد به آن مسجدی برود که هم مسیرش دورتر بود و هم متروکه‌تر برای اینکه نمازگذار داشته باشد؛ همین کافی بود همیشه با شوق و ذوق و لبخند وارد مسجد بشوم. هر وقت صدای اذان بلند میشد، گوشی و کتاب را میگذاشتم که زود وضو بگیرم و به مسجد برسم. لذت بخشترین لحظه از خاطراتم در مسجد همین لحظه بود. لحظهای که با شتاب زیاد سمت روشویی خیز برمیداشتم و در عرض چند ثانیه خودم را میدیدم که تو کوچه قدم برمیدارم. کی چادر و ساق و جوراب و اینها را پوشیده بودم؟! نمیدانستم. برای منی که همیشه آخرین نفری هستم که آماده میشوم، رکورد قابل توجهی است.

 

مسجدمان دو در داشت. یکی رو به خیابان بود که «در بزرگه یا درِ خیابونی» صدایش میزدیم و آن دیگری را که به کوچه باز میشد، «در کوچیکه یا درِ کوچه‌ای». معمولا از درِ کوچه‌ای وارد و خارج میشدم. شلوغی مغازه‌های چپ و راست درِ خیابانی را دوست نداشتم. عمدتا مکانیکی و کارواش و قلیون و زغال فروشی بود. معتادهایی که در پارکِ چند قدمی مسجد، سر در گریبان فرو کرده بودند را هم باید حساب کنیم. فقط یک مغازه‌ی دوست داشتنی بود؛ پر از کوزههای سفالی و انواع و اقسام مدلهایش.

 

تنها دختر جوان مسجد بودم و دمخور با همان ده دوازده پیرزنی که میآمدند مسجد. معمولا تعارف چند نفرشان به استقبالم میآمد که کنارشان بنشینم. نماز جماعت ظهر برگزار نمیشد. اگر شبی نمیرفتم، کاملا آماده بودم که شبهای بعدی به تک تکشان جواب پس بدهم که چرا دیشب نبودم. بین خودمان بماند که یکیشان هر دفعه ازم میپرسید حاضرم با یک مداح ازدواج کنم یا نه و هنوز که هنوز است چشم هیچ‌کس به جمال آن مداح روشن نشده.

 

فضای مسجد به عرض یک متر و در امتداد دیوار، جز مسجد نبود و به اصطلاح حسینیه بود. معمولا برای اینکه نمازم ثواب مسجد را داشته باشد، حواسم بود در این محدوده نماز نخوانم. جایم کنار پردهی بین قسمت زنانه و مردانه بود. حالا چه صف اول باشد، چه صف دوم. بین دو نماز، وقتی که آقا چند دقیقه‌ای صحبت میکرد و ما به دوست چپ و راست خودمان دست میدادیم و تقبل الله میگفتیم، به قالیهای رنگ و رو رفته‌ی مسجد که ناموزون پهن بود و هر کدام نقش و نگاری داشت، فکر میکردم. همینطور به پرده‌ی سبزی که کهنه به نظر میرسید. به بقیه مندرسات مسجد. توی خوابهایی که در بیداری میبینم، خوابی هست که خودم شده‌ام متولی مسجد و خادمش. آشپزخانه را چند متر بزرگتر کرده بودم و حسابی نونوار شده بود. نه از کابینت کج و کوله خبری بود و نه از پشتیهای وا رفته. چند خیر پیدا کرده بودم برای فرشهای یک دست مسجد و جاکفشی و قفسه برای قرآنها. یکی هم پیدا کردم که از ارتفاع بلند و سالن بزرگ مسجد را تبدیل کرده بود به یک مسجد دو طبقه. طبقه‌ی دومش محور فعالیتهای فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی شده. هر کسی که از درِ خیابانی وارد حیاط مسجد میشود و چشمش به گلدانهای رنگارنگ و اقسام گلها میافتد، دهانش وا میماند که واقعا این مسجد همان مسجد غریب پنج تن آل عباست یا نه؟! چشمهایم را میمالم و دقیقتر که نگاه میکنم، میبینم چند سال از مسجد دورم و وضع همان است و دلم برای همان نمازها و رفت و آمدهایم در تاریکی کوچه تنگ شده. برای همه‌ی پیرزنها و پیرمردهایش هم.

 

 

پ.ن: ماهنامه قدر، شماره ۱۳۱

روشنک بنت سینا