روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۶ مطلب با موضوع «طلبه نوشت» ثبت شده است

بسم الله

تو حیاط حوزه معاون داشت قدم می‌زد. مثل جوانی رعنا که در کمین نشسته باشد و معشوقش را زیر نظر گرفته باشد که برود لحظاتی را به پچ‌پچ کردن باهاش بگذراند؛ رفتم و با معاون فرهنگی گپ زدم. از اینکه برای چه آمدم حوزه! چرا دانشگاه نه! در آینده می‌خواهم چکار کنم! به کجا برسم! و چه می‌دانم، همین آرزوهای دور و دراز طلبه‌های سال اولی تو سرم بودم. طبیعی است که معاون از شور و هیجانم در راستای تحصیل علم به وجد بیاید و به‌به و چه‌چه بزند و کلی تعریف و تمجید کند. دور از چشم معاون یواشکی تو دلم بشکن می‌زدم.

هم اکنون هشت سال از آن قدم زدن‌هایم در حیاط حوزه و در راستای درخت‌های نارنج و حوضِ آبی حوزه می‌گذرد. ضمن اینکه کلی فراز و فرود داشتم و خورده تجارب و کمی هم بازیگوشی، هنوز انگار همان طلبه‌ی ترم اولی هستم. با همان آرزوهای دور و دراز که مدتی ازش غافل بودم. حالا یقظه‌ای ایجاد شده و دارم کف دستم می‌نویسم باید به همه آنها برسم. وقتی می‌گویم «باید»، یعنی «باید». چیزی نیست که از عهده دختری که از بچگیش معروف بوده به کله‌شق بودن و یک دنده بودن برنیاید.

معتقدم آدم‌ها نان همت‌شان را می‌خورند. مدرکی بگیری، بزنی زیر بغل و راست راست تو جامعه بچرخی و پز بدهی حقیرترین اهداف است و خیلی هم پیش پا افتاده. به قول سحر آدم باید طبعش بلند باشد. کافی است نگاهی به امام خمینی، دکتر حسابی، شهید مطهری و فلانی و بهمانی کنی. بالاترین‌ها را در نظر بگیری و سمت آن آهسته و پیوسته قدم برداری. اگر به آن قله نرسی، به یک پله مانده به آن خواهی رسید. برای بیش از صد تلاش کنی، تا به صد برسی. حالا نود و پنج هم بشوی خوب است.

باید حضرت زهرا الگویت باشد. زنی که در تاریخ حرف اول را می‌زد و سرور زنان عالم بود. آن موقع است که فرزندانت نگاهشان به حسنین می‌افتد و افق دیدشان آنهاست. باید همه‌ی کمالات را به دست بیاری و سرآمد روزگار خویش باشی (باشم و باشیم) تا فرزندانت (فرزندانم و فرزندانمون) نیز هم.

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

بزرگترین شانس زندگی‌ام انتخاب حوزه بود. آن هم زمانی که دقیقا نمی‌دانستم حوزه چیست. همانی هست که می‌خواهم یا نه. نوزده سالگی‌ام رفتم مؤسسه علوم قرآنی غدیر و از خانمی که آن طرف میز بود پرسیدم اینجا حوزه است یا نه؟ وقتی ازم پرسید «حوزه است یا نه» یعنی چه؟ گفتم «همون جایی که میان آخوند میشن؟ میخوام برم حوزه». همه‌ی بلدی‌هایم همین بود. تازه وقتی دوزاری‌ام بعد از پرس و جو از این و آن و از خانم حلقه‌ی معرفتی اعتکافم کامل شد و فهمیدم حوزه چیست؛ رفتم از نزدیک حوزه را دیدم. لمس کردم. به شنیده‌هایم از آخوندها و پول مفت خوردنشان و دزد بودن‌شان و کلی حرف و حدیث‌های دیگر که احاطه‌ام کرده بود، اکتفا نکردم.

اولین باری که قدم در حیاط حوزه گذاشتم و وارد دفتر آموزش شدم، دغدغه‌ی اسلام‌شناس شدن داشتم و اولین سوالم این بود «بیام حوزه اسلام‌شناس میشم یا نه؟» شکی نداشتم که دانشگاه آن چیزی نیست که طالبش هستم. اما هنوز نسبت به حوزه نامطمئن بودم. وقتی مطمئن شدم و شدم طلبه‌ی اول راهی و پایه بوقی، علاقه‌ام به حوزه بیشتر شد و همه‌ی ذهنیت بدم فرو ریخت. البته ذهنیت خوبی که مجیر از حوزه و آخوندها برایم ساخته بود بی‌تأثیر نبود. یک طلبه‌ی تراز، که گاهی سنجش انتخاب‌هایم می‌شود.

اکنون که هشت سال می‌گذرد، عطشم به این راه فزون‌تر است و عشقم عمیق‌تر. شاید اگر دانشگاه می‌رفتم، به قول اطرافیان پایم روی پایم بود و دستم در جیب و ماشین آن‌چنانی زیر پایم؛ اما دستاوردهایم آنقدری بیشتر بوده که ذره‌ای دلم نخواسته این چیزها را داشته باشم و یک لحظه هم پشت سرم را نگاه نکردم. البته کیست که از خانه و ماشین شیک بدش بیاید؟ اما نه به قیمت محدود کردن دیانتم و نان به نرخ روز خوردنم. اگر راهی غیر از این می‌رفتم، اینقدر احساس شکوفایی نمی‌کردم و از زندگی‌ام لذت نمی‌بردم.

فقط می‌دانم بهترین هدیه‌ی خدا به من این بود که در جوانی و زمانی که در اوج خامی و شیطنت هستم، لذت بندگی را بهم چشاند و بذر محبت صالحان را در دلم کاشت. با اینکه حرف توی گوشم فرو نمی‌رود، بهم فهماند این دنیا مجالی برای خیمه‌ی ابدی زدن نیست و باید کوله‌بارم را ببندم.

خدایا! با همین فرمون و چه بسا بهتر از این، هوامو داشته باش و منو از دنیا ببر تا بیام اونور و روی گلتُ ببوسم. وقتایی هم که سر و گوشم می‌جنبه رو ندید بگیر لطفا. شتر دیدی ندیدی؛جبران می‌کنم همه رو.

پ.ن: به اعتقاد من نه حوزه بر دانشگاه برتری دارد و نه دانشگاه بر حوزه. هر دو مکمل هم هستند و رسالت خاص خود دارند. همیشه به اطرافیان گفته‌ام دنبال چیزی بروند که بهش علاقه دارند و تشنه‌اش هستند؛ چه حوزه باشد و چه دانشگاه. چه پول در آن باشد و چه نباشد. نان به نرخ روز خوردن متنم، با توجه به دو گزینه‌ای بود که در گذشته سر راه من بود.

 

 

حیاط خوشگل حوزه‌مونه تو شیراز. حوزه علمیه الزهرا، یا همون مکتب الزهرای معروف خودمون

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

«روی پوشش طلبه‌ها حساس بود. هر وقت می‌دید یکی از خوابگاهی‌ها دامن پوشیده و دارد حیاط را جارو می‌زند، دعوایش می‌کرد. نه که دکتر زنان هم بود، می‌گفت دامن خاک می‌گیرد و موقع جارو زدن شلوار بپوشید. آن موقع‌ها شلوار دمپا و بلند مد بود. خانم دکتر همیشه می‌گفت شلوار و چادرهایتان را کمی کوتاه کنید که به زمین نرسد و خاک نگیرد. اینطوری بهداشتی‌تر است».

وقتی استاد به قسمت جارو زدن رسید، زدم زیر خنده. گفتم: «پس آن موقع جارو زدن هم مد بوده؟» استاد خندید و گفت: «بله، هر وقت یکی از بچه‌ها جارو می‌زد، خانم دکتر سری تکان می‌داد و لبخندی بهش می‌زد. به مرادشان هم می‌رسیدند».

از کجا طلبه‌های مجرد کشف کردند جارو زدن حوزه حاجت می‌دهد، الله أعلم. این سنت تا الان دست به دست شده و ادامه دارد. دوستم یکی از به ‌مراد ‌دل ‌رسیده‌هاست. به منم زیاد توصیه می‌کند که «روشنک برو حوزه را جارو بزن. من رفتم نمازخانه را جارو زدم، به دو هفته نکشید که ...». منم نیشخندی می‌زنم که مثلا خجالتی هستم و اینها؛ فقط نمی‌دانم چرا صورتم قرمز نمی‌شود و گل نمی‌اندازد. می‌گویم هنوز وقتش نشده، زود است، کو تا ازدواج و این حرف‌ها.

پ.ن: حالا شما بینندگان عزیز از فردا از اقصی نقاط کشور سرازیر نشوید سمت حوزه‌مان. مورد داشتیم هر چه جارو زده و سابیده افاقه نکرده. امتحانش ضمانت و ضرری به دنبال ندارد. اگر خواستید جارو بزنید، مثل من سرسری نزنید!

 

راوی: استاد رضوی

 

 

روشنک بنت سینا