روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله

ساعت ۲:۳۰ نصف شب از خواب بیدار شدم. داده گوشی را فعال کردم و به نت وصل شدم. به خانم میزبان که حالا دلش برای ما مثل سیر و سرکه می‌جوشد پیام دادم. «دیروز کاظمین بودیم. الان نزدیک نجف تو خونه یکی از عراقیا هستیم. امروز میریم نجف و مسجد کوفه و احتمالا ساعت ۳ یا ۴ عصر به سمت کربلا حرکت می‌کنیم. امّ‌علی همه جوره هوامون رو داره. همه قد بلندند و مهربون. ما دو تا بینشون مثل آدم کچولوهای داستان گالیور هستیم. نگران هیچیم نباشید» گوشی را به پریز برق زدم و دوباره خوابیدم.

بعد از نماز صبح وسایلمان را جمع کردیم، صبحانه خوردیم و با خانواده طیبه کوچولو خداحافظی کردیم. از در که بیرون آمدیم چشمم به اتاقی که توی حیاط و چسبیده به خانه بود افتاد. چهار طرف دیوار اتاق و تا زیر سقف کتابخانه‌ای فلزی و پر از کتاب بود. قاب عکس یک روحانی ریش سفیدی وسط کتابخانه بود. خیلی دوست داشتم یک دوری تو اتاق می‌زدم و این روحانی را می‌شناختم. اما چه فایده! عجله داشتیم و باید می‌رفتیم. خانه‌ای فقیرانه با کتابخا‌نهای به این بزرگی برایم جالب بود.  

نزدیک حرم امام علی (ع) پیاده شدیم. وضع ظاهری شهر نجف نسبت به کاظمین بهتر بود. اما باز هم جای حرف داشت. از یک کشور جنگ زده بیشتر از این انتظار نمی‌رفت. از کنار دارالسلام رد شدیم. سلامی به اهل قبور دادم. علمای زیادی آنجا دفن‌اند و کیست که دلش نخواهد یکی از آنها باشد؟ به حرم رسیدیم. کوله پشتی‌ها را بیرون حرم گذاشتیم و یکی دو نفر پیششان ماندند. ضریح امام علی (ع) نسبت به امام کاظم (ع) و امام جواد (ع) شلوغ تر بود و زیارت کردن سخت تر. امّ‌علی به پشت سرم اشاره کرد و ناودانی طلائی را نشانم داد و گفت که از این فقط دو تا وجود دارد یکی بالای کعبه و یکی هم این جا. نماز خواندن زیرش حاجت می‌دهد. زیرش جا کم بود و فقط می‌شد دو رکعت نماز خواند. آن دو رکعت را به نیت همه خواندم. بعد از زیارت کوله پشتی‌ها را برداشتیم و رفتیم. تو راه به همسفرم گفتم: «از این به بعد امّ‌علی رو «یوما» صدا می‌زنم. ام‌علی جلو می‌رفت. صدایش زدم «یوما شووی». به عقب برگشت، خندید، قربان صدقه‌مان رفت و گفت عجله کنیم. همسفرم مقداری خرید کرد. گفتم «به ارزونیش نگاه نکن، پیاده‌روی کیفت سنگین میشه، هیچ جوری رو من حساب باز نکن» گوش نکرد. کیفش پر شد و روسری‌ها سهم کوله پشتی من. سوار یک وَن شدیم و به سمت مسجد کوفه رفتیم. مسجدی با دیواره‌های بلند، مناره‌هایی در چهار گوش، درهای چوبی و بزرگ و باشکوه. وقت نماز ظهر بود. کل مسجد پر بود از صفوف نماز جماعت. ما که نتوانستیم به جماعت نماز بخوانیم. دو رکعت نماز دکه القضا خواندیم، زیارت مرقد هانی بن عروه و مسلم بن عقیل و مختار ثقفی رفتیم. موقع زیارت هانی بن عروه، احساس غرور کردم. حس دختری را داشتم که انگار تازه صاحب هویت شده باشد. چیزی را که در کتاب تاریخ خوانده بودم، الان با چشم می‌دیدم و با دست لمس می‌کردم. برگشتیم که راهی مسجد سهله بشویم. گروهی ازجوانان بالا و پایین م‌یپریدند و ما زبان به دندان می‌گرفتیم این دیگر چیست. یوما گفت به این نوع عزاداری «یزله» می‌گویند، یزله در عزاداری‌ها و جشن‌ها از رسومات عرب می‌باشد. اشعار آن حماسی است و یزله در مراسم جشن با یزله در مراسم عزا فرق می‌کند. پیاده‌روی‌مان از کنار مسجد سهله شروع شد. هوا که تاریک شد وارد خانه «عاید» در روستای «علوت الفحل» شدیم. خانه‌ی خیلی بزرگ و خوبی بود. بعد از نماز سریع سفره‌ی شام را پهن کردند. یک تکه‌ی بزرگ مرغ، ترشی، لیمو، باقله و... تا خواستم شروع به خوردن کنم، اشک در چشمانم حلقه زد و به زور غذایم را قورت دادم. غذای به این مفصلی را برای ما تدارک دیده بودند. چندین و چند سال پیش کاروانی از اسرا به همین شهر غریبانه وارد شدند و کسی حتی یک لیوان آب به دستشان نداد. حالا ما با این همه…

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

کنار یک موکب عراقی برای نماز صبح ایستادیم. دنبال یک لیوان آب برای وضو بودم. سمت موکب رفتم و به جوانی که پشت میز بود گفتم یک لیوان آب می‌خواهم و هم زمان دستم به شکل یک لیوان درآمده بود. جوان یک مقدار شکر در لیوان ریخت، بهش چای اضافه کرد و با قاشق همش زد. منتظر ماندم کارش تمام شود و یک لیوان آب به من بدهد. همان لیوان چای را به طرف من گرفت. گفتم: «یه لیوان آب می خوام». یادم آمد فارسی بهش گفته­‌ام و او متوجه نمی‌شود. انگار هنوز به خارجی حرف زدن عادت نکرده‌­ام. باورم شد اینجا خارج است، بهش گفتم: «ماء» گفت: «آها». رفت یک لیوان آب بسته بندی برایم آورد. ازش گرفتمش؛ «شکرا»ی گفتم و با خنده به سمت چادر خانم‌­ها رفتم که وضو بگیرم و برای همسفرم و امّ‌­علی روایت کنم. نماز صبح را خواندیم. برگشتم سمت همان موکب و همان جوان. دو تا تخم مرغ آبپز از تو سینی که روی میز بود برداشتم. این بار سوتی ندادم و به جای نان گفتم «خُبز». نان داغ برایم آورد؛ نان را گرفتم و بردم و خوردم و رفتیم. 

ساعت ۱۱ بود به کاظمین رسیدیم. بعد از وضو به سمت صحن حرم رفتیم. صحن فرش بود. زیر سایبانهای سبز رنگ صف­‌ها تشکیل شده بود و منتظر نماز جماعت بودند. همسفرم به صفوف پیوست. من و امّ‌علی برای زیارت به سمت ضریح رفتیم. امّ­‌علی دستش را دورم حلقه زده بود تا زیر دست و پا له و خفه نشوم. با سلام و صلوات به ضریح رسیدیم. همه‌­ی التماس دعا گویان را به خاطر آوردم و دعا کردم. به اعمالم که فکر کردم، شرمنده و دل شکسته شدم. آه در بساط نداشتم و از خدا فرصت جبران خواستم. اگر به خودم بود همانجا می‌ایستادم و تکان نمی‌خوردم. خادم آمد و به عربی چیزهایی گفت. احتمالا مثل خادم­‌های حضرت شاهچراغ (ع) می‌­گویند: «یا الله، حرکت کن عزیز دلم. خواهرم نماز واجب، زیارت مستحب». برگشتیم پیش همسفرم. فامیل­‌های وابسته را دسته‌بندی کردم و به برای هر دسته دو رکعت نماز نیابتی خواندم. حتی برای آشنایان و دوستان در فضای حقیقی و مجازی. خطبه­‌های نماز جمعه شروع شد. ای بابا! امروز که جمعه است نماز جمعه. نمازمان را خواندیم. به گوشه­‌ای پناه بردم و به دو گنبد طلایی که در چند قدمی­‌ام و مقابل چشمانم بود، خیره شدم. صحنه­‌ای که فقط از شیشه‌­ی تلویزیون دیده بودم. ساعت ۱۵ روی چمن­های بلا تشبیه تمیز و قشنگ نشستیم، ساندویچ نوش کردیم و به سمت نجف رفتیم. تو اتوبوس با ام‌­علی کمی حرف زدم. یخم آب شد. من از خودم گفتم و او از خودش. با هم بیشتر آشنا شدیم و چند واژه عربی پرکاربرد بهم یاد داد. «شُووِی» (یواش، آهسته)، «ابسع» (زود باش) تو پیاده روی این دو واژه به درد می­خورد. ساعت ۸ شب ایستادیم و خانه­‌ی یکی از عراقی‌ها رفتیم. خانه بلوکی و کوچک بود و حکایت از درآمد کم صاحب خانه داشت. با این وجود همه جوره از ما پذیرایی می‌کردند. هر کسی هر چیزی لازم داشت خودش برمی­داشت. دخترک صاحب خانه را صدا زدم. اسمش طیبه بود. یک کش موی صورتی انتخاب کرد و برداشت. pdf «تن و سندباد» را باز کردم، خواندم و خوابم برد.

 

 

روشنک بنت سینا
بسم الله
ساعت ۱۶:۳۰ من، همسفرم و خانواده آقای میزبان به سمت امامزاده رفتیم. هفت اتوبوس کنار امامزاده پارک بود با کلی جمعیت عرب زبان. خانم میزبان از ما دو نفر عکس گرفت. این احتمال به ذهن هر زائری خطور می­‌کند که شاید عکس آخر باشد. بعد از آن واقعه کذایی این عکس بین فامیل دست به دست می­‌شود و همه می­‌گویند «آخی آخرین عکسشونه. از نگاهشون پیداست که آسمونی میشن. خوش به حالشون». آقای میزبان رفت پیش مسئول کاروان و سفارش ما را به او کرد. مسئول کاروان دستمان را گذاشت کف دست دختر عمویش (أم­‌علی) و همراه آنها سوار شدیم. کل اتوبوس عرب و فامیل هم بودند. ما دو نفر بینشان مثل آدم کوچولوهای داستان گالیور بودیم، همان قدر ریزه میزه. أم‌علی شوهر و پسرش را بهمان معرفی کرد و گفت بقیه اهل اتوبوس را به خاطر بسپاریم. همه‌شان فامیل نزدیک همدیگر بودند. «زائر اربعینم. میگن بادمجون بم آفت نداره، اما حادثه هم خبر نمی­کنه. پس حلال کنید و حلالیت بطلبید. یا حسین(ع)» روی عکس پاسپورتم نوشتم و گذاشتمش برای پروفایلم. چند ساعت بعد به مرز چزابه رسیدیم. ساعت ۱۹ شب تو موکب­‌های مرزی نماز مغرب و عشا خواندیم. پا به پای أم­‌علی می­‌رفتیم که مهر خروج از کشور و ورود به عراق بزنیم. نه خبری از شلوغی بود و نه خبری از اختلاط زنان و مردان. راننده­‌های قد بلند عراقی با هیکل‌­های ورزیده و دشداشه‌­های مشکی و بعضا خاکیِ ون و اتوبوس­ها تند تند و ریتمیک داد می­‌زدند: «سامرا، سامرا، سامرا» «کاظُمین، کاظُمین، کاظُمین». گوشم را سپرده بودم به غلظت «ر» سامرا و «ظ» کاظمین. می­‌شمردم که ببینم چند بار می­‌گویند و توی دلم تکرار می­‌کردم «سامرا، سامرا، سامرا» «کاظُمین، کاظُمین، کاظُمین». شما هم که این خطوط را می‌­خوانید لابد دارید تکرار می­‌کنید ببینید چه شکلی می‌شود، نه؟! آخرهای شب بود که سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین رفتیم. شب اول توی اتوبوس بودیم. روی صندلی­‌های سخت، سرمان یا به چپ چپ می­شد یا به راست راست.
 
 
روشنک بنت سینا