روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با موضوع «از روستا» ثبت شده است

بسم الله

بخشی از تابستان برای اهالی روستا فصل غوره است. از اواخر تیر تا حوالی شهریور. برای باغداران هر سال کمی این فصل دیر و زود می‌شود. هی باید منتظر بمانند و هر روز ثمر باغ را چک کنند. درشت شده؟ وقت چیدن و بار زدن‌شان شده؟ حس خوبی به همه می‌دهد. تاریخ نامزدی و عقد و عروسی می‌افتد برای بعد از غوره‌ها. همه می‌دانند «بعد از غوره‌ها» چه تاریخی است. تاریخی است که دیگر نیسان‌های آبی پر از بار غوره و چادربزرنتی کشیده رویش، در پیچ و خم جاده‌ها دیده نمی‌شود. همان وقتی که صبح به صبح باغدارها در و همسایه را صدا نمی‌زنند که امروز بیا کمک ما غوره بچینیم، کارگر کم داریم. همان وقتی که دست مردها و زن‌ها سیاه نیست و لباس‌شان بوی باغ نمی‌دهد. همان وقتی که دخترها تکلیفشان را برای شب عروسی با خودشان روشن کرده‌اند. از چند هفته قبل مشخص کرده‌اند، لباس چی بپوشند، کدام آرایشگاه بهتر زُلف می‌زند. حتی می‌دانند شب دوم عروسی لباس‌شان را با کی عوض کنند که تکراری نشود.

جیب باغدارها پر است و کارت‌های عروسی تاریخ خورده‌اند و پخش می‌شوند. این چند هفته یکی یکی نیسان‌های آبی «چی فروش» سر ریز می‌شوند توی روستا. همه چیز دارند. از لوازم خانگی و سرویس آشپزخانه بگیر تا رو پشتی و گاهی پارچه. بخشی از جهیزیه‌ام را همین نیسان‌های چی فروش قالب کرده‌اند به مامان. مثل زنبور عسل بو می‌کشند و می‌دانند کی جیب باغدارها و زن‌های روستایی پر از پول است. شهد روستا را چند روزه می‌مکند و می‌روند.

هر شب یا هر چند شب یکبار، در سیاهی آرام روستا، صدای کِل کشیدن، ساز و نقاره و ارگ به گوش می‌رسد. دخترهایِ مثلِ ماه شب چهارده، یکی یکی حلول می‌کنند. قد کشیده‌تر از همیشه‌اند و زیباتر. فصل چیده شدنشان همزمان است با فصل چیدن غوره‌ها. پسرهای روستا هر کدام قلابی نامرئی در جیبشان دارند که شب عروسی، یواشکی آن را دست می‌گیرند. سوی چشمشان بیشتر از همیشه می‌شود. هر جا دلشان گیر کند، قلاب می‌اندازند. روز بعد از عروسی، از زن‌های خانواده احوال دختر را می‌پرسد. تا از لباس و سر و زلفش، رقصش تعریف می‌کنند، دوزاری همه می‌افتد و نیازی نیست بروند سر اصل مطلب. زن‌های خانه همه‌ی آمار دختر را می‌گذارند کف دست پسر.

شب‌هایِ فصل غوره‌، روستا پر می‌شود از ماه‌های شب چهاردهم و آن قلب‌های دفتر خاطرات که تیری از وسطش رد شده است.

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

ما که رفتیم خانه‌شان، خانواده‌ش خبر نداشتند الا یک نفرشان. پسر بزرگش از بیمارستان بهمان زنگ زده بود. دخترش با چشمانی گریان در را زد. تو که آمد، دیگران فهمیدند. کم کم خانه پر شد از زنهای در و همسایه. عمر طولانی و بابرکتی داشت. هر چه قدر که پیر باشد، برای دخترهایش پدر است و غم از دست دادنش سخت. عاطفه پیر و جوان نمی‌شناسد. هر کدام از دخترها توی یک اتاق نشسته‌اند و زنها اطرافشان را گرفته‌اند. مادرها بلدند مرثیه بخوانند. توقع مرثیه و شَروِه که از من نمی‌رود، حداقل باید چهره‌ای غم دیده به خودم بگیرم. گوشه‌ای نشستم و زانویم را بغل گرفتم، گردنم را کج کردم، با دست چپ مچ دست راست را گرفتم و زل زدم به روبه‌رویم. به گمانم هر چه خیره شدن و زل زدنم طولانی‌تر باشد و پلک هم نزنم، یعنی بیشتر متأثر شده‌ام.

شدیم مسئول چایی دم کردن. یکی تند تند استکان می‌شست، دیگری چایی می‌ریخت و می‌برد. چشم‌مان به در بود. زنهای تازه از راه رسیده را نشان می‌کردیم که کجای مجلس می‌نشینند، برایشان چایی ببریم. معمولا زنها که وارد می‌شوند، بعد از احوال پرسی، چادر می‌کشند روی صورت و های‌های گریه می‌کنند. ما هم باید صبر بدیم گریه تمام بشود و سریع‌السیر چایی ببریم. «گریه‌شون تموم شد، چایی ببر».

هر از گاهی صدای لیکَه‌ای از حیاط بلند می‌شد (لیکَه:جیغ). هر چه صدا بلندتر باشد، ارتباط عاطفی بیشتری با آن مرحوم دارد؛ دخترش، خواهرش، خاله‌ش، عمه‌ش. اگر مرحوم جوان باشد؛ هم لیکه‌های بلندتری می‌کشند و هم به سر و صورت و سینه می‌زنند. زنهای تو هال و اتاق‌ها سرک می‌کشند و زیرگوش همدیگر پچ‌پچ می‌کنند که بفهمند کدام عزیز بخت‌برگشته‌ی مرحوم است و از راه دور آمده. آنها هم لیکَه‌زنان می‌روند به استقبالش و زیر بغلش را می‌گیرند و می‌آورند. صدای لیکه‌ها آنقدر بلند و دلخراش هست که من هم به گریه می‌افتم. بچه‌ای کنارم نشسته بود تا برایش چایی بریزم. از سر و صداها می‌ترسد و بهانه‌ی مادرش را می‌گیرد. 

وقتی همه می‌نشینند کمی شروه می‌خوانند. خانم‌هایی که چپ و راست دخترِ آن مرحوم نشسته‌اند، دستش را می‌گیرند و دلداری‌اش می‌دهند. «خدا ازش راضی شد تا بیشتر زجر نکشه. مردن اینجوری شکر داره. الحمدالله عمر خودشو کرده بود و از دست و پا نیفتاده بود. خدا اون دنیا همنشین محمد و علی باشه. اون مرحوم راضی نیست با خودت اینجوری کنی». زنها همه چیز را خوب ثبت و ضبط می‌کنند. لابد بعد از مراسم می‌خواهند بگویند آن دخترش چقدر دل رحم بود، ذره‌ای آب چشمش خشک نشد. آن یکی دخترش انگار نه انگار، یک قطره آب از چشمش نیامد. برای همین اطرافیان حواسشان هست که خوب گریه کنند. خبر می‌دهند آوردنش. چادرها را روی سر می‌اندازند و از خانه روانه قبرستان می‌شوند برای تشییع. باز هم لیکه‌های بلند و جگرسوز. قبرستان کمی آن طرف روستاست. آمولانس می‌آید و ردیف‌های ماشین پشت سرش. ما آبدارچی‌های مراسم، گوشه‌ی خلوتی از قبرستان منتظر می‌مانیم تا خاکسپاری و گریه‌ها تمام بشود و در آن تایمی که مداح روضه می‌خواند، قبل از تقدیر و تشکر از عزیزانی که از راه دور و نزدیک تشریف آورده‌اند، صف به صف بین زنها بگردیم و چایی تعارف کنیم.

 

روشنک بنت سینا
بسم الله
#خواستگاری
تو روستا لازم نیست کسی واسطه بشود که دختر و پسر را به هم معرفی کنند. همه برای هم شناس هستند. فقط میشود پرسید «کجا تو رو دیده؟». احتمالا تو عروسی فلانی که داشته میرقصیده دیده. یا موقعی که پسرها غذا را بین خانم ها توزیع میکنند، در همان نگاه اول دل از کف داده. یا فلان روز که رفته بود در خانه ی دختر که پدرش را ببیند و دختر در را باز کرده. بالاخره دیده و پسندیدن خیلی زود اتفاق می افتد. منم اگر تو روستا زندگی میکردم بدون شک الان باید به فکر شوهر دادن دخترم میبودم، نه خودم. پسر که دید و پسندید، یک بزرگتر از طرف خانواده ی پسر میرود دختر را از پدر خواستگاری میکند. بعد از یکی دو هفته پدر دختر یا جواب مثبت میدهد یا منفی. اینکه دختر و پسر بنشینند با هم حرف بزنند و جلسه اول به جلسه دوم، سوم، چهارم و غیره بکشد، مرسوم نیست. تحقیقی از خانواده ها هم همینطور. همه روی همیدیگر شناخت دارند و به طریقی فامیل هم که یک عمر با هم برو و بیایی داشته اند. البته این روزها کمی به روز شده اند و شب خاستگاری پسر را میبرند و دیده شده که در بعضی مواقع همان شب اول میروند در اتاق و گپ و گفتی میکنند. ولی به جلسه های بعد نمیکشد. اگر جواب مثبت بود تاریخ آزمایش خون مشخص میکنند. روزی که میروند آزمایش خون، تا وقتی که جواب را بگیرند، تو دل آقا پسر قند آب میکنند و توی دل دخترخانم رخت میشویند.
#شیرینی_خورون
روزی که جواب آزمایش را میگیرند، تاریخ میگذارند برای خرید نامزدی. دختر و پسر با مادر و خواهرشان میروند خرید. روی هم رفته پنج شش نفری میشوند. تو این مواقع دسته جمعی وارد مغازه میشوند و خارج میشوند، همه متوجه میشوند خرید نامزدی است. طلا به مقدار لازم، لباس هم یکی دو دست کامل از همه نوع میگیرند و یک ساک بزرگ را پر میکنند. آخر هفته ای در خانه ی عروس مهمانی میگیرند. فامیل های دو طرف دعوت میشوند. مخصوصا آنهایی که اگر دعوت نشوند تا همیشه جلوی رویت گردن کج میکنند و تو عروسی هم نمی آِند. برای مهریه مثل شهری ها چونه نمیزنند. معمولا حرف دختر و خانواده ی دختر را روی چشم میگذارند. تا مراسم عروسی، معمولا مراسم دیگری نمیگیرند و عقد و عروسی با هم است. ولی هر عید خرید دختر را پسر انجام میدهد. هم شامل لباس میشود و هم طلا؛ مراعات جیب آقا پسر را میکنند و او را در منگنه نمیگذارند.
#خرید_عروسی
برای جهیزیه هم دختر خرید میکند و هم پسر. خریدهای دختر معمولا شامل، ده پانزده بالشت و متکا، چندتا تشک و پتو، یک تخته قالی، لوازم آشپزخانه، جاروبرقی، تعدادی دیگر میشود. خرید پسر شامل چندتا پتو و تشک، یک تخته قالی، تلویزیون، زیر تلویزیون، لباسشویی، گاز، و بقیه ی چیزهای بزرگ میشود.
بپسر یک ساک کامل برای دختر خرید میکند و طلا میگیرد. ولی رسم نیست دختر برای پسر خرید کند، حتی کت و شلوار. ولی این روزها تقربا خرید حلقه نامزدی و ساعت مرسوم شده.
#باروزی
خانواده پسر دو سه روز قبل از عروسی، یک سری لوازم با شادی کنان میفرستند خانه عروس. از گوشت و برنج  و قند بگیر، تا رب گوجه و روغن و ادویه و لیمو و غیره. این روزها یک عده قیمت معادل حساب میکنند و نقد میپردازند.

#گرم_کنون
فامیلها هفت شبانه روز قبل از عروسی،خانه داماد یا خانه‌ی عروس دورهمی میگرفتند.خانه‌ی داماد شلوغ‌تر بود و مراسمشان سنگین‌تر. روزها، زنها چند روز پشت سر هم برای عروسی نان محلی میپختند و مردها  جنگل میرفتند که هیمه بیاورند برای زیر دیگ و کپر زدن. شبها، یک ضبطی را توی پنجره میگذاشتند و صدای ساز و نغاره از باند چپ و راستش توی حیاط پخش میشد و تا چند خانه آن طرف‌تر میرفت. سفره‌‌ای چهل تکه، که هر تکه‌اش را از پارچه‌های اضافی جلد بالشت تشک به هم دوخته بودند، وسط پهن میکردند و هفت هشت تایی قیچی قند میگذاشتند دورش و مردها با دستهای پینه بسته قند خرد میکردند‌. زنها کمی پایین‌تر از مردها روی یک روفرشی دیگر مینشستند و از اینکه برای عروس چه برده‌اند و چه میخواهند ببرند حرف میزدند. مادر داماد میرفت و از انباری ده پانزده روسری می‌آورد و به عنوان دستمالِ رقص به زنها میداد و دستشان را تا وسط حیاط میکشید و قَسمشان میداد که برای شاه‌داماد برقصند. یک هفته تدارکات عروسی را آماده می‌کردند و هر شب کل زدن و سُرُو گفتن برپا بود و قروفر کمرها به تدریج تا روز عروسی میریخت.
#حنابندون
حنا را توی یک قابلمه رویی درست میکردند. شب عروسی، دو کف پا، دو دست و سر داماد یا عروس را حنا میگذاشتند و با پلاستیک میبستند که خوب رنگ بگیرد. بقیه هم دور داماد می‌رقصیدند. مهمانهایی که از راه دور آمده بودند شب را در خانه‌ی همسایه‌ها به صبح میرساندند. صبح عروسی، آفتاب نزده، ساززن بیدار میشد و «ساز سحر» میزد. هم‌زمان با ساز سحر از دور یک زنی را می‌دیدی که دیشب مثل پنجه آفتاب بود و حالا با دست و روی نشسته یک قابلمه کله پاچه برای همسایه‌ها و ساززن و نغاره‌زن‌ها می‌آورد.
#سرتراشون
ظهر عروسی، بعد از کلی رقصیدن زن‌ها و چوب بازی مردها، داماد را روی صندلی، وسط حیاط مینشاندند. یک چارقد هفت رنگ دور سرش می‌بستند. باباخلیفه قیچی را به دست راست میگرفت و شانه را به دست چپ. دور داماد کلی رقص قیچی و شانه میرفت و بعد داماد را نونوار میکرد. زن و مرد دور داماد حلقه زده و شادی میکردند تا وقتی کار اصلاح تمام شود و اولین بوسه روانه روی داماد کنند
#دوماورو
بعد از اصلاح، مردی داماد را روی دوش میگذاشت و تا حمام وسط روستا می‌برد.مرد و زن هم پشت سرش، دست و کِل می‌زدند و می‌رفتند. صدای ساز و نغاره، شور و شادی را داغ‌تر می‌کرد. داماد می‌رفت توی حمام و زن و مرد پشت در، یک دور میرقصیدند و وقتی داماد بیرون می‌آمد، به سمتش هجوم میبردند تا او را ببوسند. داماد که هی تفی میشد، بعد از هر بوسه با دستمال دور گردنش صورتش را پاک می‌کرد. بعد از دوماورو به سمت خانه ی عروس میروند. عروس و داماد توی اتاقی کنار هم می استند، وقتی همه از عروس خداحفظی کرد، داماد دستش را میگیرد و میبرد.
#واطلبون
واطلبون همان مراسم پاتختی است. یک هفته بعد از عروسی (شاید هم دو سه روز بعد از عروسی)، یکی دو نفر خانم از اقوام عروس میرود خانه ی داماد که عروس را دعوت کنند و به اصطلاح بطلبند. عروس و داماد می آیند خانه ی پدر عروس و مهمانی میگیرند. معمولا خانواده درجه یک و دو عروس و داماد دعوت میشوند. مادر عروس در واطلبون یک هدیه ی نقدی یا غیر نقدی به عروس میدهد. یادم باشد به مادرم بگویم آن قالیچه ی دست بافت مادرش را برای واطلبون بهم بدهد.

 
 
 
 
روشنک بنت سینا