روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۵ مطلب با موضوع «اهل بیت» ثبت شده است

بسم الله

حال دلتان خوش نبود وقتی که می‌دیدید پدر روز به روز ضعیف‌تر می‌شود. حضور ده نفر از معتمدان حکومتی که شبانه روز در خانه‌تان بست نشسته بودند، دست و بال همه را بسته بود. وقتی اوضاع خانه را لحظه به لحظه به حکومت گزارش می‌دادند، آثاری از نگرانی در چهره‌تان پیدا نبود. همه، آیاتی را که در زمان نوزادی تلاوت کردید، به یاد دارند؛ «وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ»، تو با وجود این یقین، چرا نگران باشی؟! توئی که به همراه عیسی مسیح خواهی آمد، تعجبی هم ندارد که چون او، در گهواره لب به سخن بگشایی و ما را نوید بدهی! آنها در گوشه و کنار خانه چشم می‌دواندند و اثری از شما نمی‌دیدند. پدرتان که از دنیا رفت، عرصه را بی کس دیدند و حتی کنیزان را زیر نظر گرفتند و از باردار نبودنشان یقین حاصل ‌کردند. از میان آنها ثقیل ادعای بارداری کرد. دو سال او را بازداشت کردند و وقتی دیدند خبری نیست، رهایش کردند. ثیقل ذهن‌ها را به خود مشغول کرد تا کمتر در جستجوی تو باشند. چقدر به فرعون و موسی شبیه بودی! وجود تو خواب از چشم حکومت ربوده بود. خدای موسی تو را پنج سال پیش در دامن نرجس حفظ کرد و پروراند و اکنون از نظرها پنهان کرد. به خیالی باطل، دلشاد شدند که امامِ شیعیان، فرزندی ندارد و اموال پدرت را میان مادر و برادرش جعفر تقسیم کردند. دل ما کمی سست شد‌‌. «نکند راست بگویند؟» مگر می‌شود زمین از حجت خدا خالی بماند؟ هرگز! خدا هرگز رابطه خود و بندگانش را قطع نمی‌کند. عثمان بن سعید، بعد از تغسیل و تکفین پدرتان دلمان را اطمینان بخشید‌. به راستی که او یار با وفا و امانت‌داری برای پدرت و شما بود. او بود که در آن آشوب، ادعای جعفر و اختناق حکومت رهبری‌مان کرد. ذکر روز و شب‌مان شد «اَللَّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِکَ». او خواهد آمد، در آن ساعتی که کسی گمان به آمدنش نمی‌برد.


روشنک بنت سینا

بسم الله

آن روزها برای دیدنت دل و بی‌دل می‌کردیم. دل را یکدله کرده، هر دوشنبه و پنجشنبه در کوچه پس کوچه‌های سامرا می‌نشستیم تا تو را که می‌خواستی به دارالخلیفه بروی و حضورت در شهر را به اطلاع حکومت برسانی، ببینیم. در امتداد خیابان صف بسته بودیم و تو از میان ما غریبانه می‌گذشتی و نگاهت را از ما برمی‌گرفتی. ما شوق دیدار تو را داشتیم و تو دلهره‌ی خطری که ما را تهدید می‌کرد. خانه‌ات را زیر نظر داشتند و انگار اطراف آن حکومت نظامی بود. تو هم که نمی‌توانستی شهر را ترک کنی. چاره‌ای نبود جز زیارت ناتمام کوچه و خیابان! پیغام دادی که «به من سلام نکنید، با دست به من اشاره نکنید، زیرا که در امان نیستید». بغض گلویمان را گرفت. از راه دوری آمده بودیم. حالا باید بدون سلام برمی‌گشتیم! تنها راه ارتباطی‌مان همان نامه‌هایی بود که بینمان رد و بدل می‌شد. برایتان نوشتیم فرق کسی که از شیعیان شماست و کسی که از دوست‌داران شماست در چیست؟ «ما الفرق بین الشیعه و المحبین؟» نوشتی: «شیعیان ما کسانی هستند که از آثار ما پیروی می‌کنند، دستورات ما را به کار می‌بندند، و از آنچه نهی کرده‌ایم اجتناب می‌کنند، و اما کسانی که در بسیاری از آنچه خداوند بر آنها واجب کرده با ما مخالفت می‌کنند، از شیعیان ما نیستند». دلمان لرزید. برای همین به دیدارتان آمدیم تا اوامر شما را بگیریم. ما را ارجاع دادی به وکلایی که برای هر ناحیه و محله، انتخاب کرده بودی. تو را تا آخرین قدم‌هایت بدرقه کردیم. تو رفتی و ما هم. بعدها ابوالادیان گفت: «آخرین باری که حامل نامه‌ی امام بودم مریض بود. نامه را به من داد و گفت: این را به مدائن ببر. پانزده روز دیگر که باز می‌گردی مرا در حال غسل و کفن خواهی یافت».

و او پانزده روز بعد دیگر برگشت و شما بعد از بیست و نه سال زندگی به شهادت رسیدی و رستگار شدی.



روشنک بنت سینا

بسم الله

خوش به حال این پیرمردها که چند صباح دیگر به آقا نشانی می‌دهند و می‌گویند: «آقا منم! همان که به تأسی از «جُون» خادم هیأتت شد. همان که محرم نیامده پرچم و کتیبه‌ها را از انبار بیرون می‌کشید که به در و دیوار مسجد، حسینه و کوچه بزند. همان که پرچم سبز متبرک حرم را در مجلس می‌گرداند تا همه به سر و صورتشان بکشند و صلواتی ختم کنند. همان که آتش زیر دیگ و آب جوش را تنظیم می‌کرد. همان که با دست راست دسته فلاکس و با دست چپ سر فلاکس را می‌گرفت و در فنجان‌های به‌صف‌شده در سینی استیل چای می‌ریخت، به دست نوجوان‌ها می‌داد تا ببرند و با چشم پی‌شان را می‌گرفت که نکند از دستشان سر بخورد. همان که جلوی در می‌ایستاد تا روضه‌خوان از دور پیدایش بشود و به استقبالش برود و سفارش فلان مریض و فلان جوان و فلان مادر را بهش بگوید که بعد از مجلس سفارش‌ها را به عزاداران برساند. همان که وقتی خسته می‌شد جلوی در لابه‌لای کفش و دمپایی‌ها جایی باز می‌کرد و می‌نشست که اگر کسی کمی‌ و کسری داشت دم‌دست باشد. همان که وقتی توان داشت زنجیرها را زیر و رو می‌کرد که ناب‌ترینشان را بردارد و زنجیر بزند. همان که...»

خوش به حال این پیرمردها که عمری است هیئتی‌اند و دنباله‌رو هیئت. اینها که عقبه‌ی طولانی‌ای پای روضه و منبر دارند. همین‌ها که رزومه‌ای پر و پیمان دارند ولی سرشان پایین است، سینه می‌زنند، لنگان لنگان راه می‌روند و در دلشان ولوله است که «آیا محرم سال بعد زنده خواهم ماند؟ این عمر کفاف می‌دهد یک بار دیگر سیاه بپوشم و زیر علم آقا سینه بزنم؟» از اجل فرصتی دوباره می‌خواهند که یک محرم و صفر دیگر برای اباعبدالله سیاه بپوشند و این قامت خمیده را در تاسوعا، عاشورا و اربعین خمیده‌تر کنند.

محرم رفت، صفر هم. خوش به حال آنهایی که در دم و دستگاهت کاره‌ای بودند و همه‌شان نشانی‌ای دارند که یوم‌الورود بگویند: «من فلانی‌ام، نشان به آن نشان که...». من هیچ در چنته ندارم و امسال هم کما فی سابق در پس و پیش گناهانم گم و گور بودم؛ چگونه نامت را بر لب جاری کنم و بگویم: «اللهم أرزقنی شفاعة الحسین یوم الورود»؟

 

روشنک بنت سینا