روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با موضوع «از روستا» ثبت شده است

 

 

بسم الله

زنگ می‌زنم به مادربزرگ‌هایم. احوالپرسی‌شان را حفظ شده‌ام. مادربزرگ پدری بیشتر ابراز علاقه‌ی زبانی می‌کند و قربان صدقه‌ام می‌رود. مادربزرگ مادری نه، رسمی‌تر حرف می‌زند و احساسش را با دعا بروز می‌دهد. «سلام رود. حالت خوبه؟ الهی قربون صدات برم. صدات که به گوشم خورد، جون تازه گرفتم. رود جونیم کی میای؟ رفیقات حالشون چطوره؟ الان داری چیکار می‌کنی؟ حوصله‌ات سر نمیره؟ و...» گوشی تلفن را چند بار با صدای بلند ماچ می‌کند. «سلام ننه. خدا نکنه. الهی دورت بگردم. ایشالا همیشه زنده باشی و سایه‌ت بالای سرمون باشه. هفته دیگه امتحانام شروع میشه، دو هفته بعدش میام و...». واضح است که مادربزرگ پدری‌ام بود. موقع خداحافظی، باز صدایم را می‌بوسد و من هم جان تازه می‌گیرم. وقتی میگویم «خداحافظ» قطع نمی‌کنم و حرفی هم نمی‌زنم. مادربزرگ همیشه صبر می‌کند تا اول من قطع کنم. نجواهایش را می­شنوم. «رود خدا مُو کربونت برم. صداش که خَ وَ گوشُم، یهو وَجون اومَم. خدا همیشه پشت و پناهت بو». منتظر می­شود تا بوق تلفن به صدا دربیاید و مطمئن شود دیگر کسی آن طرف تلفن نیست.

و اما آن یکی مادربزرگ می‌گوید: «سلام علیکم، الحمدالله خوبی؟ دستت درد نکنه که زنگ زدی. امیدوارم به آرزوی دلت برسی؟ ایشالا خدا خوشبختت کنه. خدا بخواد کی میای؟ و...» و من بهش می­گویم: «سلام ننه خوبی؟ چه خبر؟ کی خونه است؟ باباحاجی کجاست؟ چکار می‌کنه؟ حالش خوبه؟ خودت خوبی؟ خدا رو شکر. ایشالا که همیشه سایه‌تون بالای سرمون باشه و...». سر همان دعای «به آرزوی دلت برسی» قفل می‌کنم. این دعا را از هیچ کسی نمی‌شنوم مگر مادربزرگ مادری‌ام. آن لحظه یکی بهم می‌گوید فورا دعا بکنم که یقینا دعای مقبولی خواهد بود. با مادربزرگ ادامه می‌دهم و دلم جای دیگری می‌رود و ذهنم غوطه‌ور در انواع آرزوها می‌شود که یکی را بچیند و بگوید:«خدایا! این یکی،فقط همین آرزو».

هر دو مادربزرگ از ته دلشان برایم دعا می‌کنند. یکی از فانتزی‌ها و آرزوهایم این است که زنده باشند و عروس شدنم را ببینند. توی گوی جادویم که نگاه می‌کنم من و مش‌قربونعلی می‌رویم خانه‌ی هر دو مادربزرگ. من بلند می‌شوم و کتری می‌گذارم روی گاز. مش‌قربونعلی سر تا پا گوش است و مادربزرگ‌ها تازه چانه‌شان گرم شده. مامانِ بابام از قدیم ندیم‌ها می‌گوید و مامانِ مامانم سراغ پدر و مادرش را می‌گیرد که حالشان خوب بوده یا نه! و چرا آنها را با خودش نیاورده است. آنقدر با مش‌قربونعلی لری حرف زدم که بهتر از خودم متوجه می‌شود مادربزرگ­ها چه می­گویند. به جای مادربزرگ دومی، باباحاجی از قدیم­ها و ندیم­ها می­گوید و از اوضاع کشور و از مسی، رونالدو و بیرانوند. می­دانم باباحاجی دارد عیار مش­ قربونعلی را می­سنجد. عیارسنجش ردخور ندارد. دل از مش قربونعلی می­کنم و چشم از گوی جادو برمی­دارم. یادم باشد فردا پس فردا دوباره زنگ بزنم بهشان و مادربزرگ اولی محبت خونم را بالا ببرد و مادربزرگ دومی آرزوی دومم را برآورده کند

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

تا حیاط را سلانه سلانه آمد. وارد حیاط که شد، دوید. پایش را محکم زد توی چاله‌ی آب جلوی سکو. چکمه‌ی پلاستیکی آبی پوشیده بود. دورش کلی شل چسبیده بود. قطره‌های گِل پاشیده بود به پاچه‌ی شلوار سورمه‌ای مدرسه‌اش که توی چکمه بود. از همانها چکمه‌های پلاستیکی ساده که این روزها عکسش را توی گروه می‌فرستند و زیرش می‌نویسند «یادتونه؟!». دو دستش را به دو طرف در گرفته بود و پایش را در هوا تکان می‌داد که کفشش بیفتد. مثل آب دماغش که می‌خواست بیفتد و او بالا می‌کشیدش. امان نمی‌داد، یک ریز داد می‌زد «مامان! مامان! مانی! مانووو! دِی!». هوای گرم بخاری و هال، صدای «ها! ها! چخبرته!» مانی را در خودش پیچیده و به صورت یخ زده و دماغ قرمز شده‌ی دخترک زد. چکمه‌ها یکی طرف شرق افتاد و یکی غرب. ‌رفت تو و در را بهم زد و «تق» صدا داد. «مانی دارم می‌میرم. چی داری؟ گرسنمه!». چند کلمه می‌گفت و اندرونی دماغش را بالا می‌کشید. مانی کتری آب جوش را خالی کرد تو آفتابه قرمز رنگ. دخترک آب گرم را ریخت روی پاهای بی حس و سرخ و سفیدش که تا چند دقیقه پیش توی چکمه، شلپ شلوپ می‌کرد. تازه داشت جان می‌گرفت. مانی سفره را پهن کرد. دمپخت گوجه را کشید توی یک دیس استیل. روی هر دانه برنج، برق می‌زد. دخترکش دمپخت خیلی چرب دوست داشت. دخترک یک قاشق می‌خورد و دهانش را به اندازه‌ی دهان غار باز کرد که دمپخت سرد بشود. داغ بود. مثل بخاری هیمه‌ای که پشتش بود و صدا می‌داد. با «ها ها» کردن غذا را سرد می‌کرد و با خواراندن کمرش، داغی بخاری را کنار می‌زد. «دختر خوب! چه کاری است! یک وجب برو آن‌طرف‌تر بنشین». قبل از اینکه بترکد، پهن شد روی بالشت و پایش را زد به زیرتلویزیونی. زنان کوچک را نمی‌دید، دنیا به آخر می‌رسید. فردا صبح که هوا شَرطو می‌شد، می‌نشست روی سکو و با یک چیلکه، شل‌های دور کفش و ته کفشش را پاک می‌کرد و بعد می‌شست.

دخترک نشسته بود زیر آفتاب و خودش را یکی از زنان کوچک تصور می‌کرد. چکه کردن آبِ قندیل آویزان به بام خانه در صدای پیانو بِتی گم بود و صدای پیانو بتی در خوشی‌های دخترک.

دِی: مامان

چیلکَه: چوب‌های نازک و کوچک

شَرطُو: هوای آفتابی بعد از باران و برف

 

روشنک بنت سینا
بسم الله
البته باید جوجه‌اش محلی باشد. غذای اعیانی ماست. برای مهمان مهم و عزیز «او جیجَه» می‌پزیم. این یعنی اینکه خیلی تحویلش گرفتیم. برای کسی که مریض شده هم همینطور، باید تقویت بشود. «اُو» همان آب است، منتهی به لهجه لری. مثلا به جای آب گوشت می‌گوییم: «اُو گوشت». جوجه محلی را، به صورت شکم‌پُر و مثل آب گوشت، می‌پزیم.
کافی است یک نفر نامزد کند و به خانه نامزدش برود. وقتی برمی‌گردد با یک سوال روبرو می‌شود، «بگو ببینم «اُو جیجه» نامزدت رو خوردی یا نه!». اگر خورده بود یعنی اینکه چشم و چراغ بوده، اگر هم نخورده بود یک جوری می‌پیچاند که رو نشود. مثلا می‌گوید: «جوجه‌هاشون کوچک بود و موقع کشتن‌شون نبود، یا تازه واکسنشون زده بودند» و اینها. حالا من که هنوز قسمت نشده برای کسی «اُو جیجه‌» درست کنم و او کوفت کند. ولی مامان هر وقت جوجه‌ای از راه برسد، صبر می‌کند تا دایی‌ها را هم دعوت کند. ما هم فقط باید شکم صابون بزنیم إلی یومٍ معلوم. بعد یک دورهمی دلنشین. حالا آن موقع سهم هر کدام فقط یک بند انگشت از جوجه می‌شود.
یکبار مامان رفت روستا. من بودم و عمو. دیدم یک جوجه تو یخچال هست. ذخیره‌ی مادر بود برای یک شبِ دورهمی. من به حسابش رسیدم. جوجه‌ای که همیشه، به اندازه یک بند انگشتش به ما می‌رسید، حالا درسته جلوی من و عموم بود. مدت‌ها بعد دوباره مامان رفت روستا‌. من بودم و عمو. باز یک جوجه‌ی دیگری تو یخچال بود. صبح درآوردم گذاشتمش روی سینک تا یخش آب شود بعد شکم پُرش کنم. سر ظهر رفتم تو آشپزخانه. اثری از جوجه نبود. «مگه میشه! مگه داریم! یعنی چی؟» حتی تو کابینت زیر سینک را هم گشتم. احتمال اینکه زنده شده باشد و رفته باشد آن تو، محال هست ولی بعید نیست. کار خودش بود. خاک بر سر تمام گربه‌های عالم. کوفت‌شان بشود الهی. گربه آمده بود و جوجه را قاپیده بود. هنوز حسرتش را می‌خورم. بار سوم که مامان رفته بود روستا و به حساب جوجه رسیدم، من بودم و عمو و دخترخاله‌ام. خیلی خوشمزه شده بود. عمو ران جوجه را به دندان گرفته بود ما هم همینطور. بار چهارمی همین دیشب بود. مامان و بابا هنوز از روستا نیامده‌اند. من بودم و دو تا دخترخاله با داداش. سر سفره یکی از دختر خاله‌ها گفت: «بذار من یه بار رونِش رو بخورم ببینم چطوره؟» گفتم: «فکر کنم تا حالا رون نخوردی نه!» گفت: «نه، همیشه یکیش گیر بابا میاد اون یکی هم گیر داداش». پسر خاله‌ام تک پسر است و صاحب همیشگیِ یک ران جوجه. یک ران کامل را جلو دخترخاله گذاشتم تا کیف بکند. خواستم آن یکی ران را بخورم، اما گذاشتم برای داداش که رفته بود بیرون.
یک جوجه محلی دیگر هنوز تو یخچال هست. اگر مامان تا اوایل هفته دیگر نیامد، هر چه دید از چشم خودش دید.
 
 
روشنک بنت سینا