روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با موضوع «کار برای خدا» ثبت شده است

بسم الله

زمانی با آقای حسین علیمرادی آشنا شدم که دیگر بین ما نبود. از همین دیروز. ریحانه بعد از تماس تلفنی‌اش گوشه‌ای نشست و زانوی غم بغل کرد. گفتم «ریحانه حالت خوبه؟» گفت «نه، دوستم تو تصادف فوت کرده». گفت تازه پدر شده بود و بچه‌ش چهار ماهه است. بعد از کلاس به صفحه‌ی مجازی آقای حسین علیمرادی سر زدم. نمی‌‌شناختمش. اما اسم دشتیاری را در نوشته‌های ریحانه دیده بودم. دورادور با گروهی که با شعار «دست یاری به دشتیاری» در دشتیاری سیستان و بلوچستان فعالیت‌های جهادی انجام می‌دادند و ریحانه هم یکی از آنها بود، آشنا بودم. حالا بیشتر آشنا شدم. آقای علیمرادی مسئول «خیریه دست یاری به دشتیاری» است که بالای صفحه اینستاگرامش نوشته بود «خلاصه بگم؛ هدفم آبادانی کامل 340 مدرسه منطقه دشتیاری سیستان و بلوچستان با 32 هزار دانش آموزِ».

آقای علیمرادی رفت. نه فقط خانواده، نه فقط دوستان که چشمان دانش‌آموزان زیادی در نقطه‌ای دور هم برای فقدانش گریست و عزادار شد. سعادتی شامل حالش شد که شامل حال هر کسی نمی‌شود. اینکه آقای علیمرادی با خدمت به خلق و محرومان و به عنوان جهادگری در راه جهاد به شهادت رسید، برای خیلی‌ها شناس شد. و برای منی که از این به بعد به عنوان یک الگو و سرمشق، می‌بینمش و همین شناخت یک روزه برایم کافی بود که راهش را دامه بدهم.

انگار تقدیر این بود که آقای علیمرادی جانش را کف دست بگیرد، از خانواده‌ی عزیز و دوستانش دل بکنَد تا نام دشتیاری به واسطه این حادثه تلخ دیده و دلها به سمت دشتیاری یکدله. امیدوارم که این اتفاق بیفتد و دشتیاری آباد بشود و خواسته‌ی قلبی آقای مرادی محقق شود و فرزندان آن دیار ایشان را الگوی خودشان قرار بدهد.

خوشا به سعادت که عمری چنین کوتاه و بابرکتی داشتی! روحت شاد و راهت مستدام

 

اونی که تو عکس نشسته

روشنک بنت سینا
بسم الله
آمدن زمستان را نه از روی سردی هوا و باریدن باران، که از پیام‌های دوستان توی گروه حس می‌کنم. پیام فرستادند که می‌خواهند برای بچه‌های کار شال و کلاه ببافند. پارسال هر چند سانتی که می‌بافتند عکسش را توی گروه می‌فرستادند. هر چه به بافنده‌ها می‌گفتیم ما هم بچه‌ی کاریم همین حالا کلی ظرف شستیم و جارو زدیم، انگار نه انگار. اگر چه نتوانستم توی بافتن همراهی کنم، از لذت هدیه دادنش به بچه‌ها بی‌نصیب نبودم. گلزار شهدا منتظر رویا ماندم. با یک جعبه خامه نارنجکی و دو پلاستیک شال و کلاه کادو شده آمد. باید یازده بچه‌ی کار پیدا می‌کردیم. فقط یازده‌ تا نه بیشتر. اجتماعشان دارالرحمه بود. پنجشنبه‌ها می‌روند قبر می‌شویند و چیزی می‌گیرند. لابه‌لای قبرها می‌گشتیم. دو پسربچه‌ را دیدیم. ازش پرسیدیم که چند نفر هستند. زیاد بودند. رویا گفت: «برو دوستاتو جمع کن بیار. فقط حواست باشه یازده نفر بیشتر نباشن. بیایید کنار قبر شهید خادم‌صادق، بلدین کجاست؟» گفت: «باشه. بلدیمش. اینجا همه‌شون رو می‌شناسیم». با دبه‌ و جاروی دستشان دویدند و رفتند. رفتیم کنار قبر شهید خادم صادق منتظر ماندیم. ده یازده نفر دختر و پسر آمدند. خواهر و برادر بودند و پسرخاله و دخترخاله. چندتا از دخترها نوجوان بودند. کمی با هم گپ زدیم و شیرینی خوردیم. هدیه‌ها را بهشان دادیم و چند عکس دسته جمعی گرفتیم، با همان دبه و جاروی توی دستشان. یکی دو نفرشان گوشی اندروید داشتند. یکیش هم آمد گفت اگر می‌توانیم ۶۰ تومان پول مدرسه برایش جور کنیم.
زمستان دارد می‌آید. دست دوستانم نه با حرارت بخاری که با کوک زدن و کاموا گرم می‌شود. دوستانم که الان کربلا هستند و زائر آقا.
 
 
روشنک بنت سینا