روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

۶ مطلب با موضوع «همینجوری» ثبت شده است

بسم الله

سه ماه و بیست روز از آغاز سال جدید گذشته و در وبلاگم خبری از آرشیو مطالب سال جدید نیست که نیست. بعد از روزها آوارگی در صفحات دوردست‌ِ مجازستان غریب، خسته و بی‌نا، با کوله‌ای پر از وقایع به وطن وبلاگی‌ام بازگشته‌ام تا کام این متروک‌آباد را با مطلبی در سال جدید باز کنم.

به نظرتان لازم هست عین سرخوشی اول سال نو، سال گذشته را مرور کنم؟ از تلخی‌ها و ضدتلخی‌های نود و هشت بنویسم؟ همیشه سال کهنه را با لبخند بدرقه می‌کنم و یک کاسه آب هم پشت سرش می‌ریزم. سالی که مرا رو به جلو برد، به سال نو تحویل داد و مثل یک مادر سردی‌ها و گرمی‌های روزگار را به کامم ریخت تا قد بکشم؛ چنین سالی شایسته‌ی قدردانی نیست؟

هر سال، یک سال به سنم اضافه می‌شود و به جای اینکه مثل عده‌ای دلم بخواهد کم سن‌ و سال باشم یا دلم برای کودکی، نوجوانی و جوانی تنگ شود، دلم می‌خواهد بزرگتر، با تجربه‌تر و پخته‌تر شوم. پیراهن تجربیات را یکی یکی پاره کنم و از آنها کوهی بسازم برای روایت کردن نزد جوانترها.

اولین مطلب بلاگ را سال ۹۵ نوشتم و جسته و گریخته سر و کله‌ام اینجا پیدا شد. در این مدت سیبی بودم که از درخت کنده شده، هزار بار دور خودش چرخیده، اما به جای سقوط صعود کرده. دیشب که سری به اینجا زدم، چند دوست و یک غریبه برای مطالبم نظر گذاشته بودند. خوشحالم از اینکه هنوز مرا به دست فراموشی ابدی نسپرده‌اند. آن غریبه هم زیر "درباره‌ی روشنک" گفته بود متولد چه سالی هستم، شاید خدا خواست و پنجمین اتفاق زندگی‌ام رخ داد. آنقدر کم پیدا بودم که اصلا یادم رفت بیایم اینجا و از پنجمین اتفاق مهم زندگی‌ام برایتان حرف بزنم.

قبل از روایت کردن پنجمین اتفاق مهم زندگی‌ام، شما کمی از خودتان بگویید. چه خبر؟ چکار می‌کنید؟ اصلا خودتان را معرفی کنید تا باب آشنایی باز شود و افتخار کنیم در دورانی که همه ترک وطن وبلاگی کرده‌اند، من و شما هستیم هنوز. خب! داشتید می‌فرمودید...

روشنک بنت سینا

بسم الله

از همه خداحافظی کردم. از پدربزرگ، مادربزرگ‌ها، عمو‌ها، زن‌عموها، دایی‌ها، زن‌دایی‌ها، عمه و خاله‌ها و همه. دم رفتن، مامان تو هال نشسته بود. گفت «مامان جون، قربونت برم. این زیارت‌ها قبول نیست. کربلا رفتن، دم همین خونه است. برای داداشت یه دختر پیدا کن، تا شب راحت سرم رو بگذارم زمین و بخوام. هر شب هزار جور فکر و خیال می‌کنم» آن روزها مداحی به شوخی خطاب به مادرها گفته بود پسرهایتان را یا زن بدهید، یا بفرستین‌شان سوریه شهید بشوند. «مامان! من که می‌گم بیا بفرستش سوریه شهید بشه. دیگه منم زحمت دختر پیدا کردن نکشم. تو هم اجر مادر شهید می‌بری. یه سهمیه‌ای چیزی تو دانشگاه هم گیر من میاد» بعد از اینکه گفتم حالا کو دختر، من که تو روستا دختر نمی‌شناسم، سر به سرش گذاشتم. فکرش و شوخیش هم برایش دردناک بود. «هوم! یعنی چی می‌فهمی؟ یه عمر با بدبختی موهای سرم رو سفید کردم تا به اینجا رسوندمش، حالا بفرستمش سوریه؟ چطور از دلت بلند می‌شه این حرف رو بزنی؟» گفتم «مامان! خب مگه فقط تو پسر داری؟ این همه جوون مثل دسته‌ی گل دارن می‌رن سوریه. خیلیاشونم تک پسر بودن. مگه خون داداش رنگین‌تره؟ باشه. حالا برم کربلا و بیام یه فکری می‌کنیم».

بعد از دو سال، این رسالت سنگین خواهری را داداش از روی دوشم برداشت. خودش دختر پیدا کرد. آمادگی خواهری کردن نداشتم. تا چشم باز کردم، می‌گفتند «فاطمه از قم بیاد، می‌ریم خواستگاری» «فاطمه که اومد می‌ریم آزمایش خون» «فاطمه که اومد، می‌ریم خرید نامزدی» فاطمه آمد. حالا باید خواهری کردنش را با تمام قدرت به رخ بکشد تا دل مامان آرام بگیرد. خیالش راحت بشود. آرام سرش را بگذارد روی بالشت راحت بخوابد. بدون فکرهای جورواجور. دختر چشم سفیدی زیر گوشم وزوز می‌کند و دنبال فتنه است. می‌گوید «چرا همیشه ما باید خواهری کنیم؟ پسرا چی؟ نباید برادری کنند؟» ابرو در هم می‌کشم و به دختر درونم می‌گویم «ای بی‌همه چیز! ساکت باش ببینم. چه غلطا!»

تو این گرانی، دغدغه اقتصادی داداش و دغدغه سنگ تمام گذاشتن مامان جلوی چشم مردم و امید و آرزوهای دختر مردم را که خودش را پری قصه‌ها می‌بیند، باید مدیریت کنم. با همه‌ی بی‌تجربگی‌ها و نپختگی‌هایم. تو این مواقع هر خانواده‌ای یک خاله‌خانباجی کاربلد توی آستین دارند که حلال مشکلات‌اند. بلدند با درایت و زبان چرب و نرم همه چیز را روی یک انگشت متعادل نگه دارند. نفس راحتی می‌کشم. منِ عروسیِ بی‌رنگ معنویت نرو و موسیقی گوش نده، سر دو راهی «هم خدا و هم خرما» گیرم. چرخ دنده‌هایم روی حرف «تو بیا پنبه بذار تو گوشت» مامان قفل کرده‌ام. آن هم مامانی که همیشه تو تیم داداش بوده و ازم انتظار دارد به آرزویش برسانمش. مامانی که این روزها اگر هر چیزی بخرم می‌گوید «خواستی یکی هم برای نامزد داداشت بگیری». خودِ ناچیزم را با بنده‌های مخلص و بزرگوار مقایسه می‌کنم. جای من بودند چکار می‌کردند؟

دغدغه اینکه آب و هوای قم حسابی به من ساخته و تا مرز ترکیدن مرا پیش برده که لباسهایم هیچ کدام اندازه‌ام نمی‌شوند و نگرانی لباس شب نامزدی را که فاکتور بگیرم، باید اعتراف کنم، ور رفتن با افکار «تو خواهری و ازت انتظارها می‌ره» از من یک آدم دیگری ساخته. یک آدمی که یک وجب بیشتر قد کشیده و بزرگ شده. اگر چند خواهر و برادر دیگر داشتم، تبدیل می‌شدم به یک غول پخته و با تجربه و همه چیز فهم.

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

دارم یکی یکی آدم‌هایی را می‌شمارم که روزی دوستشان داشتم و هنوز هم دوستشان دارم ولی یا ازشان دور شدم یا از خودم دورشان کردم. نه حرف دلشان را زدند و نه حرف دلم را زدم. دلم روزی را می‌خواهد که بهم زنگ بزنند. بهشان زنگ بزنم. بهم پیام بدهند. بهشان پیام بدهم. یکی من بگویم، یکی آنها بگویند و با هم ساعت‌ها درد و دل کرده باشیم. تراژدی این نیست که ازشان دوری یا ازت دورند. تراژدی آنجایی است که وقتی داری اسماعیلت را قربانی می‌کنی و دستت می‌لرزد، آنها تو را یک آدم ضعیف خطاب کنند نه یک عاشق که قبل از نشانه رفتن رگ گردن اسماعیلش و خیرات کردنش، ذره ذره قلب خودش را زیر خنجر که هیچ، زیر ساطور گذاشته که خودخواه نباشد. ازشان دور شدم، دست و دلم لرزید. از خودم دورشان کردم، دست و دلم لرزید. اما نه از سر ضعف.

 

روشنک بنت سینا