بسم الله
روزی که چشم به جهان گشودم. همان روز هم خدا و هم دنیا چشم بر من گشود، و الا من کجا و دنیا کجا! روزی که به دنیا آمدم روز خوبی بود. برای مادرم روز مادر شد، برای پدرم روز پدر، برای مادربزرگ پدریام روز مادربزرگ، برای پدربزرگ پدریام روز پدربزرگ، برای عموهایم روز عمو، برای عمهام روز عمه. پدربزرگ و مادربزرگ مادریام قبل از چشم به جهان گشودنم هم پدربزرگ بودند و هم مادربزرگ. خالههایم خاله شدند و داییهایم دایی. طرح مسأله نیست که بعد بپرسم «حالا بگو من چندمین فرزند خانواده هستم؟»، فقط خواستم بگویم روز خیلیها بود و روز مهمی بود. از آن روز بهم گفتند: «فاطمه». این شد اولین اتفاق مهم زندگی من.
بعد مثل دخترهای مردم بازی و بازیگوشی کردم تا شش سالگی. شش سالگی مدرسه و درس و درس و درس تا اینکه پیشدانشگاهیام در رشتهی تجربی با معدلی افتضاح تمام شد. بعد از پیش دانشگاهی یک سال درس خواندم و کنکور دادم. مامایی دانشگاه آزاد قبول شدم. شبِ صبحی که قرار بود بروم دانشگاه ثبتنام کنم، پایم را در یک کفش کردم که الا و بلا بروم حوزه طلبه بشوم. حرفم را به کرسی نشاندم. شاید هم کسی زورش بهم نرسید. پیشدانشگاهی تبدیل شد به پیشحوزوی. اهالی مدرسه تو خواب هم نمیدیدند یکی از دخترهای چموششان بخواهد طلبه بشود. رفتم و حوزه را از نزدیک دیدم. از خانمی پرسیدم: «بیام حوزه، اسلام شناس میشم یا نه؟» یادم نیست چه جواب داد. حوزه را دیدم و پسندیدم. یک سال دیگر درس خواندم و کنکور حوزه دادم و قبول شدم. حوزه مصاحبه هم داشت. روز مصاحبه آنها سوال پرسیدند و من جواب دادم. دوباره پرسیدند، دوباره جواب دادم. وقتی که اشکم را درآوردند و زدم زیر گریه، کوتاه آمدند و از سین جیم کردن دست برداشتند. موقع رفتن، دم در برگشتم و با چشمانی گریان بهشان گفتم: «باور کنید من به درد حوزه میخورم». نتایج مصاحبه آمد و من قبول شدم. تبدیل شدم به یک «طلبه، آخوند، شیخ، روحانی، حاجاقا» منتهی ورژن زنانهاش. این هم شد دومین اتفاق مهم زندگی من.
دنیا هر روز یک رنگی دارد. بعد از گوشی دکمهایِ قرمز رنگ و خوشگلم، گوشی اندروید مد شد. با چرخیدن تو این مجازآباد تا چشم باز کردم دیدم مهر ۹۵ رسیده و وبلاگ (روشنک دختر لر) زدهام و تویش فرتُ فرت حرافی میکنم. یکسال بعد نوشته هایم را پاک کردم. حالا هم که اینجا خط خطی هایم را می نویسم. دبیرستان که بودم خیلی دوست داشتم نویسنده بشوم و هی لیلی و مجنون به دنیا بیاورم و با خطخطیهایم عشقشان را توصیف که چطور این برای آن میمیرد و آن برای این. اما کو؟ نشدم که نشدم. تبدیل شدم به یک «وبلاگ نویس» که هر روزی سر از جایی در میآورد. این هم شد سومین اتفاق مهم زندگی من.
سطح دو حوزه تمام شد. نه از کار مورد علاقه خبری شد و نه از شوهر مورد علاقه. تا چشم باز کردم دفترچه دستم بود و داشتم پول بی زبان واریز می کردم برای ثبت نام کارشناسی ارشد. در پلک بر هم زدنی سر از رشته ی تاریخ و تمدن اسلام درآوردم و شدم دانشجوی ورودی نود و هفت ارشد در دیار غربت. از آن روز بهمان گفتند «دانشجوی کارشناسی ارشد». این هم شد چهارمین اتفاق مهم زندگی من.
تا اتفاق مهم بعدی شما را به خدا میسپارم. بای بای
بهتر بود تاریخ تولدتان هم ذکر میکردین که ... خدا را چه دیدی ... شاید پنجمین اتفاق زندگی تان هم رقم بخورد ...