روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

معمولا آدم‌ها فکر می‌کنن زندگیشون یه قصه‌ است که کلی بالا و پایین داشته. نمونه عینیش همین امروز که یه دختر جوان بیست و سه ساله کنارم نشست و از علاقه‌ش به نویسنده شدن حرف می‌زد. دوست داشت قصه‌ی زندگیش رو بنویسه. می‌گفت زندگیش خیلی بالا و پایین داشته و خیلی چیزها یاد گرفته. تو دلم نیش خندی زدم و گفتم دخترکم آخه مگه تو چند سال داری که کلی سرد و گرم روزگار رو چشیده باشی؟! حالا اگه جای من بودی یه چیزی.
بله. من هم یکی از همون آدم‌هام. همونایی که معتقدن نویسنده‌ها باید بیان داستان زندگی‌شون بنویسن. اما حقیقت اینه که ما آدم‌ها چون خام و نپخته تلپی می‌افتیم تو دنیا و ذره ذره بزرگ می‌شیم، یه تغییر کوچک، یه تجربه کوچک، یه فهم کوچک به چشممون خیلی بزرگ می‌آد. آنقدر بزرگ که دوست داریم خبرنگارهای بین‌المللی رو هم خبر کنیم تا آنچه یافتیم را به اهل عالم مخابره کنن. با اینکه خودم معتقدم چه قدر زندگیم پر پیچ و خم و من از توش قسر دررفتم اما اطرافیانم معتقدند خیلی بی‌درد، بی‌غم و عافیت طلب بزرگ شدم. اما چه می‌شه کرد، بزرگترها همیشه همینجوری بودن. هر وقت هم خواستیم بهشون حالی کنیم که ما هم عین شما می‌فهمیم و دردمندیم، توی دلشون نیش‌خند می‌زنن به آدم. عین امروز من و این دختر بیست و سه ساله. چند صباح دیگر همین دختر بیست و سه ساله و یک نفر کوچک‌تر از خودش. کلا این چرخه ادامه داره. 
از دل برود همان که از دیده برفت. امسال تولدم خونه نبودم که مثل زنبور زیر گوش مامانم وز‌وز کنم و بگم چی می‌خوای بهم هدیه بدی. تو یه شهر دیگه‌م و مامان یادش نیست به دنیا اومدم. خیلی غمگین شدم. تو تنهایی خودم ناراحت بودم که اصلا چرا باید به دنیا بیام؟ گِل خدا اضافی بود مگه؟ این سوالها از زبون من یعنی خروارها خستگی، حزن و اندوه روی سرم آوار شده. اما خب یه حال دگرگون و ناخوش و ناپایداری بود که دوباره روی موج خوشحالی تنظیم شدم. فقط یادم باشه فردا صبح به مامانم یاداوری کنم که تولدم بوده. روز تولدم رو مامانم تبریک می‌گم که براش روز مادره.
اصلا توجه کردید که نوشتم خونه نیستم؟ نباید بپرسید کجام؟ فقط یادم باشه تو این لینک پنجمین اتفاق زندگیم رو هم اضافه کنم. امسال ساکن قم شدم و دارم یه مرحله‌ی جدیدی رو تجربه می‌کنم. یادمه چند سال پیش برای همایشی به قم دعوت شدم تو دلم می‌گفتم یعنی می‌شه من ساکن قم بشم؟! حالا اینو با چه حسرتی می‌گفتم. خدا خواست و چهار سال بعد مستجاب شد. ساکن قمم. اما اون موقع یه آدم بالغ و رشید دیگه رو هم کنار خودم تصور می‌کردم که احتمالا با هم زیرِ سقفِ آرزوهامون روزگار می‌گذرونیم. نمی‌دونم چرا خدا دعاها رو نصفه نیمه در دستور کار قرار می‌ده :) همین حالا هاتفی از درونم بشگونم گرفت و گفت "ای دختر ورپریده و چشم سفید! تو رو چی به این حرفا؟ پاشو برو تو اتاقت و حیا کن. دهنت بوی شیر می‌ده"
بله، پنجمین اتفاق زندگیم شاغل شدنم بود که برام تجربه جدیدیه. در مورد کارم گلی حرف دارم. فعلا تو فکرم دنیا رو کشف کنم. دنیای درونم رو و دنیای بیرون رو. تا همین جا بسه دیگه. خسته‌م و باید بخوابم که فردا صبح کلی کار دارم. حرف‌هام که تمومی نداره. بعدا میام و بقیه‌ش رو می‌نویسم. سنگ مفت، گنجشک مفت، وبلاگ نویسی بعد از مدت‌ها هم مفت.

روشنک بنت سینا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی