بسم الله
بعد از اینکه آماده شدیم، اسنپ گرفتیم. مریم جلو نشست و راه افتادیم. با دستش اشاره کرد که سرم را جلو ببرم. خودم را چپاندم بین صندلی جلویی و شیشه. با همهمه پرسید: «اسم شهید چیه؟» گفتم: «نمیدونم». برگشتم عقب و زیر گوش آن یکی مریم گفتم «اسم شهید چیه؟» گفت: «شهید مهدی صابری». مثل بیل لودر سرم را جلو بردم و به مریم گفتم: «شهید مهدی صابری». دفعهی بعد که احضار شدم، پرسید: «افغانیه؟» اسمش را تو گوگل سرچ کرده و عکسش را دیده بود. گفتم: «نمیدونم». به مقصد رسیدیم. یک گروه از بچهها زودتر از ما رسیدند. سر نبش کوچه پیاده شدیم. منتظر فرمانده ایستادیم تا شیرینی و هدیه را بیاورد. قرارمان ساعت شش و نیم بود. بیست دقیقه از شش و نیم گذشته بود. جوانی با موتور وارد خانه شد. حتما بهشان میگوید که جلو در ایستادیم. به خاطر تجمعمان سر کوچه، جلو در و همسایه خجالت میکشیدیم. معصومه زنگ زد به فرمانده که ببینیم کجا هستند. گفت سر معصومیه هستند. گوشی را که قطع کرد، من زنگ زدم. «الو! سلام فرررمانده، کجایی؟ ... واقعا؟ ... هنوز مؤسسه امامید؟ ... پیاده میاین؟ خب باشه». بعد از من، مریم زنگ زد. «مریم! بهش بگو فرمانده دقیقا کجایی؟ دلمون داره شور میزنه». مریم قطع کرد. یکی از بچههای رشته اخلاق که دلش میسوخت و میگفت گناه دارد را هم وادار کردیم زنگ بزند. «عه عه از دست این اخلاقیا».
اولی: بچهها! رفتیم تو، من جلو در میشینما. گرمایی هستم. گفته باشم.
دومی: منم سردمه. میخوام کنار بخاری بشینم.
سومی: منم که تازه از حموم اومدم باید اونور بخاری بشینم.
چهارمی: بچهها زشته! پچپچ نکنید. از تو حیاط میشنوفن.
پنجمی: الان که بریم تو، بابای شهید میگه «شما که گرمایی بودی، بفرما اینجا جلو در بشین. شما که سرمایی بودی بفرما اینور بخاری. دخترم شما تازه از حموم اومدی، بفرما اونور بخاری بشین که سرما نخوری.
ریز ریز میخندیدیم. آن یکی مریم گفت: «بابا کی گفته باید وایسیم هدیه بیاد. ما بریم تو، اونا بعد بیان. چه اشکالی داره؟! با همین چیزا دست و پای خودمونو میبندیم». یکی میگفت: «راست میگه». دیگری میگفت: «نه، زشت میشه». فاطمه کنار تیر برق از سرما میلرزید، جلو آمد و گفت: «وا! مثه اینه که بریم خواستگاری بگیم ببخشید آقازاده رفته گل و شیرینی بگیره، یه کم دیر میاد». زدیم زیر خنده. نور چراغ ماشینی افتاد روی دیوار روبهرویی. پراید جلویمان نگه داشت. دو در عقب باز شد. فرمانده و یکی دیگر از دخترها پیاده شدند. سه نفر از برادرها عمامه به سر و عبا بر دوش، سیاهی کوچه را شکافتند و نمایان شدند. یکیشان زنگ در را زد و گفت: «حاجاقا مهمون میخواین؟!». قبل از باز شدن در، دور هدیه دایره زدیم و چلیک چلیک عکس گرفتیم. احتمالا ضمیمه وضعیت و استوری کنیم. من که میخواهم از وقایع اتفاقیه امشب چند پست بنویسم و تار عنکبوت از پیج و کانالم بزدایم.
پدر شهید با قبایی سورمهای، اتوزده و عمامهای سفید و شیک در را باز کرد. سه شیخ با ایشان احوالپرسی کردند و وارد شدند. ما هم به دنبالشان. حیاطشان بزرگ بود. چشمم همهجا هروله میکرد. مخصوصا اطراف باغچهی وسط حیاط و درختهای اناری که رخت بیبرگی به تن کرده بودند. در باغچههای این چنینی، دلم به شاخهای گیر میکند و میماند. انتهای حیاط، از پلهها بالا رفتیم و از در انتهایی وارد شدیم، گروه آخر که پشت سر ما بودند میانبر زدند و از در دیگر وارد شدند. نه آنکه قرار بود جلوی در بنشیند، جلوی در نشست و نه آنکه میخواست کنار بخاری بنشیند، کنار بخاری. برادران یک سمت اتاق، دور پدر شهید نشستند. ما سمت دیگر کنار مادر شهید نشسته بودیم. پدر و مادر شهید متواضعانه پایین مجلس و کنار در نشستند. یکی از شیوخ گفت از کدام دانشگاه هستیم. اگر ما این پا و آن پا میکردیم که چه بپرسیم و از کجا! پدر و مادر شهید آماده بودند که از کدام سر تسبیح شروع کنند.
پدر شهید شروع کرد به صحبت کردن. ضبط صوت گوشی را روشن کردم و به سمت پدر شهید، روی قالی هل دادم. «من به همه شما خیرمقدم عرض میکنم. قطعا خود شهید هم قبل از من به شما خیرمقدم فرمودن. روز دانشجو را به شما تبریک میگویم. من به این اعتقاد رسیدم که هر کسی اینجا میاد، به اشاره و لطف شهید هست. شهید زنده هست و ناظر بر رفتار و اعمال و گفتار ما. شهید مهدی متولد ۱۴ فروردین ۶۸ بود که از کوچکی با قرآن بزرگ شد. حضرت امام میفرمایند: «شهید سعید است، شهادت سعادت». و حتما کسی که این راه را طی میکند باید یک سری ویژگیهایی داشته باشد که خداوند او را تو این مسیر انتخاب کند. ...». این جملهی امام را مادرم روی یک پارچه سفید گلدوزی کرده و قاب گرفته بود و زده بود روی دیوار خانه. آن موقع که تازه نیمچه سوادی تو مدرسه یاد گرفته بودم، این جمله را میخواندم و معنیاش را نمیدانستم و از کسی هم نمیپرسیدم. این جمله بخشی از نوستالوژی بچگیهایم است که هر وقت آن را میشنوم یا میخوانم یاد پارچه گلدوزی شده میافتم. ذهن سفرکرده به خاطرات بچگیهایم را برمیگردانم به فضای اتاق و ویژگیهای شهید مهدی.
«ایشان با قرآن بزرگ شد. مادرش باهاش قرآن کار میکرد. شهید مهدی برای حفظ یکسال قرآن کریم قبول شد. تو مدرسه قرآن را شهید مهدی میخواد. شهید صدرزاده میگفت شهید مهدی موقع شهادتش قرآن تلاوت میکرد. ویژگی دومش عشق به اهل بیت بود. عاشق عملی بود. در ایام محرم و صفر شهید مهدی دیگه متعلق به ما نبود. متعلق به هیئت بود. تو هیئت هم سختترین کارها را انجام میداد. تو اعتکاف کار فرهنگی و کامپیوتری انجام میداد. از اهل بیت بیشتر عاشق علی اکبر بود. ویژگی سومش احترام به پدر و مادر بود. حتی همین سوریه رفتنش با رضایت پدر و مادر بود. من بهش گفتم از طرف من مشکلی نیست مگر اینکه اجازه مادرت را بگیری. و هفت هشت ماه دنبال اجازه مادرش بود. ...»
بغضها ترکید. از آن پچپچها و خندههای پشت در و سرنبش کوچه خبری نبود. پدر شهید از نظمش، از ساده پوشیش و از خیلی چیزها میگفت. از اینکه به خاطر همین نظم و نظافتش، بهش میگفتند: «افغانی باکلاس». پدر و مادر شهید، خیلی خودمانی بودند. چهرهشان بشاش و مهربان بود. انگار نه انگار که از دو ملیت هستیم. همین یک پسر را داشتند که آگاهانه و عاشقانه آن را فدای اسلام کرده بودند. شهید مهدی چفیهای سبز داشت که دور گردنش بود. موقع شهادتش آغشته به خون شده بود. وصیت کرده بود چفیهاش را حتما به دست پدرش برسانند. پدرشهید بلند شد و از تو بوفهی گوشه اتاق که با عکس و چند یارگاری از شهید تزئین شده بود، وصیتنامه و چفیه را آورد. وصیتنامه را برایمان خواند و چفیه بین ما دست به دست میشد. چفیه را روی صورت میگذاشتیم. از خدا اخلاص در عمل، عاقبت بخیری و عافیت در دین میخواستیم. تو این فضا اگر رک و راست از شهید چیزهای دیگری طلب میکردیم، زود صورتمان گل میانداخت و لو میرفتیم. با زبان ایما و اشاره گفتیم: «ببین شهید مهدی! ما هم دوست داریم زود مادرشهید بشیم. مادرشدنِ یه دختر جوون، یه سری مقدمات میخواد. ملتفتی که؟»
پدرشهید میگفت «هفتهای نیست که این خونه پر نشه. از کشورهای مختلف هم میان. از هندوستان، پاکستان، استرالیا، کشورهای عربی. از استانهای مختلف. اینها آثار و برکات خون شهداست. و چیزی که باعث تقویت روحیه و دلگرمی ما شده که ما در ظاهر هنوز جای خالی مهدی رو احساس نکردیم. اگر زمانی ایام عید یک مهدی میآمد دست ما را میبوسید و تبریک میگفت، الان هر عید بیش از صد جوان از جاهای مختلف زنگ میزند و تبریک میگوید». چیزهای خیلی خوبی شنیدیم. وقت رفتن بود. ما خوابگاهیها باید زود برمیگشتیم خوابگاه. برادران با پدر شهید عکس انداختند. نوبت ما بود. تو همهمه، یک انگشتر بین بچهها دست به دست شد. فکر کردم پدرشهید انگشترش را به بچهها هدیه داده. قیافهام آویزان شد که «منم میخواااام!». متوجه شدم هدیه نبوده. انگشتر حضرت آقا بود که پدر شهید دادند فقط تبرکش کنیم. پدرشهید و برادران رفتند توی حیاط. با مادر شهید عکس دستهجمعی گرفتیم. انگشتر را دست میکردیم، روی کف دست و روی سیاهی چادر میگذاشتیم و هی عکس میگرفتیم. تا مرز ذوقمرگشدگی پیش رفتیم. زیادی لفت دادیم. از بیرون پیغام مخابره میشد که زود باشیم.
خداحافظی کردیم و رفتیم. تو ماشین استوری و وضعیت شِیر میکردیم. یکی از دوستان در مورد انگشتر حضرت آقا نوشت: «اوصیکم به دزدیدنش در روز روشن....بگید گمش کردم کمی هم گریه کنید چند تا قسم هم چاشنیش ...ایده از من بوده پنجا پنجاهیم». راست میگفت. نهایتا بعدش میرفتم سر مزار شهید صابری، با نوک چهار انگشت دست راستم به قبر میکوبیدم و بهش میگفتم: «جوون! از جونیت خیر دیدی، خوش به حالت. بیزحمت برو تو خواب بابات بگو منو حلال کنه. بعد هم بیا به خواب من بگو حلالم کرد یا نه».
کف دستم نوشتم از این به بعد هر جا رفتی، یک فرد صاحب ایده هم با خودت ببر.