بسم الله
ما که رفتیم خانهشان، خانوادهش خبر نداشتند الا یک نفرشان. پسر بزرگش از بیمارستان بهمان زنگ زده بود. دخترش با چشمانی گریان در را زد. تو که آمد، دیگران فهمیدند. کم کم خانه پر شد از زنهای در و همسایه. عمر طولانی و بابرکتی داشت. هر چه قدر که پیر باشد، برای دخترهایش پدر است و غم از دست دادنش سخت. عاطفه پیر و جوان نمیشناسد. هر کدام از دخترها توی یک اتاق نشستهاند و زنها اطرافشان را گرفتهاند. مادرها بلدند مرثیه بخوانند. توقع مرثیه و شَروِه که از من نمیرود، حداقل باید چهرهای غم دیده به خودم بگیرم. گوشهای نشستم و زانویم را بغل گرفتم، گردنم را کج کردم، با دست چپ مچ دست راست را گرفتم و زل زدم به روبهرویم. به گمانم هر چه خیره شدن و زل زدنم طولانیتر باشد و پلک هم نزنم، یعنی بیشتر متأثر شدهام.
شدیم مسئول چایی دم کردن. یکی تند تند استکان میشست، دیگری چایی میریخت و میبرد. چشممان به در بود. زنهای تازه از راه رسیده را نشان میکردیم که کجای مجلس مینشینند، برایشان چایی ببریم. معمولا زنها که وارد میشوند، بعد از احوال پرسی، چادر میکشند روی صورت و هایهای گریه میکنند. ما هم باید صبر بدیم گریه تمام بشود و سریعالسیر چایی ببریم. «گریهشون تموم شد، چایی ببر».
هر از گاهی صدای لیکَهای از حیاط بلند میشد (لیکَه:جیغ). هر چه صدا بلندتر باشد، ارتباط عاطفی بیشتری با آن مرحوم دارد؛ دخترش، خواهرش، خالهش، عمهش. اگر مرحوم جوان باشد؛ هم لیکههای بلندتری میکشند و هم به سر و صورت و سینه میزنند. زنهای تو هال و اتاقها سرک میکشند و زیرگوش همدیگر پچپچ میکنند که بفهمند کدام عزیز بختبرگشتهی مرحوم است و از راه دور آمده. آنها هم لیکَهزنان میروند به استقبالش و زیر بغلش را میگیرند و میآورند. صدای لیکهها آنقدر بلند و دلخراش هست که من هم به گریه میافتم. بچهای کنارم نشسته بود تا برایش چایی بریزم. از سر و صداها میترسد و بهانهی مادرش را میگیرد.
وقتی همه مینشینند کمی شروه میخوانند. خانمهایی که چپ و راست دخترِ آن مرحوم نشستهاند، دستش را میگیرند و دلداریاش میدهند. «خدا ازش راضی شد تا بیشتر زجر نکشه. مردن اینجوری شکر داره. الحمدالله عمر خودشو کرده بود و از دست و پا نیفتاده بود. خدا اون دنیا همنشین محمد و علی باشه. اون مرحوم راضی نیست با خودت اینجوری کنی». زنها همه چیز را خوب ثبت و ضبط میکنند. لابد بعد از مراسم میخواهند بگویند آن دخترش چقدر دل رحم بود، ذرهای آب چشمش خشک نشد. آن یکی دخترش انگار نه انگار، یک قطره آب از چشمش نیامد. برای همین اطرافیان حواسشان هست که خوب گریه کنند. خبر میدهند آوردنش. چادرها را روی سر میاندازند و از خانه روانه قبرستان میشوند برای تشییع. باز هم لیکههای بلند و جگرسوز. قبرستان کمی آن طرف روستاست. آمولانس میآید و ردیفهای ماشین پشت سرش. ما آبدارچیهای مراسم، گوشهی خلوتی از قبرستان منتظر میمانیم تا خاکسپاری و گریهها تمام بشود و در آن تایمی که مداح روضه میخواند، قبل از تقدیر و تشکر از عزیزانی که از راه دور و نزدیک تشریف آوردهاند، صف به صف بین زنها بگردیم و چایی تعارف کنیم.