بسم الله
منِ دوستدار هیأت و هیأت ندیده و هیأت نرفته، از دور که صدای طبل میشنوم دوست دارم بروم از نزدیک نگاه کنم. تا برسم به باب الجواد، خودم را به مراد دلم میرسانم. درختانِ گوشهیِ خیابان سیدجواد خامنهای سایهی سرم میشوند و همانجا میایستم. گوشی را در میآورم برای ضبط و ثبت کردن. بعضی صداها نه فقط برای شنیدن، که برای جمع کردن و با خود بردن است. صداهایی مثل صدای پدری که به بچهی روی دوشش میگوید: «امام رضا امام هشتم است که مسمومش کردند» یا مثل صدای این چند پسربچه که با هر کوبیدن طبل میگویند: «علمدار نیامد! علمدار نیامد!» و یکی از میانشان ساز مخالف میزند و «یا رقیه! یا رقیه!» میگوید. یا صدای مرد روستایی خستهای که دیشب روبهروی گنبد تماس تصویری گرفته بود و صورت چروکِ زحمت کشیدهاش را با گنبد آقا فرستاده بود توی کادر و با آن مردی که صورتش روی صفحهی مبایلش بود و اتفاقی یا از روی شیطنت چشمم بهش خورد، میگفت: «الان دقیقا روبهروی بهشت ایستادهام. اشک نریز! از همان دور به آقا سلام بده». یا صدای این آقایی که پیش از صف زنجیرزنها چپ و راست میرود، با دستش اشاره میکند و میگوید: «اینجا پهن کنید! بجنبید! سریعتر!». از بغل دستیام میپرسم «موکتها را برای چه پهن میکنند؟!» خودِ جامانده از اربعینم که این چیزها را آنجا دیده زبان باز میکند و میگوید: «لابد میخواهند زیر پای عزاداران تبرکش کنند!» و با نگاهی به ساعت گوشی هاتفی از درون میگوید: «شاید میخواهند نماز بخوانند». چند قالی میاندازند تنگ موکت و یک نفر میایستد به اذان گفتن. زنجیرزنها کفش از پا میکَنند، صف میبندد و به روحانی امامهسفید اقتدا میکنند. بعضی از خانمها فرصت را غنیمت میشمارند، از وضوی از پیش ساخته استفاده میکنند و مثل همیشه صف آخر را به نام خود میزنند. چند مأمور ایستاده گوشه و کنار هیأت خودشان را آن وسطها جا میدهند. چند تا از هیئتهایی که از پشت میآمدند راه کج میکنند و از لاین کناری رد میشوند. امام و مأمومین سلام میدهند و در چشم بر هم زدنی موکت و قالیها را لوله میکنند و زنجیرها را برمیدارند. زنجیرهایی که کنار مهرها روی زمین بودند و مثل شمشیرهای روی زمینِ کربلا، بر این نمازجماعتها شهادت میدهند.
هیأت حسینیه آفاران اصفهان