بسم الله
سه ماه و بیست روز از آغاز سال جدید گذشته و در وبلاگم خبری از آرشیو مطالب سال جدید نیست که نیست. بعد از روزها آوارگی در صفحات دوردستِ مجازستان غریب، خسته و بینا، با کولهای پر از وقایع به وطن وبلاگیام بازگشتهام تا کام این متروکآباد را با مطلبی در سال جدید باز کنم.
به نظرتان لازم هست عین سرخوشی اول سال نو، سال گذشته را مرور کنم؟ از تلخیها و ضدتلخیهای نود و هشت بنویسم؟ همیشه سال کهنه را با لبخند بدرقه میکنم و یک کاسه آب هم پشت سرش میریزم. سالی که مرا رو به جلو برد، به سال نو تحویل داد و مثل یک مادر سردیها و گرمیهای روزگار را به کامم ریخت تا قد بکشم؛ چنین سالی شایستهی قدردانی نیست؟
هر سال، یک سال به سنم اضافه میشود و به جای اینکه مثل عدهای دلم بخواهد کم سن و سال باشم یا دلم برای کودکی، نوجوانی و جوانی تنگ شود، دلم میخواهد بزرگتر، با تجربهتر و پختهتر شوم. پیراهن تجربیات را یکی یکی پاره کنم و از آنها کوهی بسازم برای روایت کردن نزد جوانترها.
اولین مطلب بلاگ را سال ۹۵ نوشتم و جسته و گریخته سر و کلهام اینجا پیدا شد. در این مدت سیبی بودم که از درخت کنده شده، هزار بار دور خودش چرخیده، اما به جای سقوط صعود کرده. دیشب که سری به اینجا زدم، چند دوست و یک غریبه برای مطالبم نظر گذاشته بودند. خوشحالم از اینکه هنوز مرا به دست فراموشی ابدی نسپردهاند. آن غریبه هم زیر "دربارهی روشنک" گفته بود متولد چه سالی هستم، شاید خدا خواست و پنجمین اتفاق زندگیام رخ داد. آنقدر کم پیدا بودم که اصلا یادم رفت بیایم اینجا و از پنجمین اتفاق مهم زندگیام برایتان حرف بزنم.
قبل از روایت کردن پنجمین اتفاق مهم زندگیام، شما کمی از خودتان بگویید. چه خبر؟ چکار میکنید؟ اصلا خودتان را معرفی کنید تا باب آشنایی باز شود و افتخار کنیم در دورانی که همه ترک وطن وبلاگی کردهاند، من و شما هستیم هنوز. خب! داشتید میفرمودید...