بسم الله
وقتی رویا گفت کار مستند تمام شده و فرستادنش برای جشنواره عمار، کلی ذوق زده شدم. گفت اسمم جز فیلمنامهنویس و دستیار تصویر، آخر مستند ذکر شده، «ای بابا! من که کاری نکردم واقعا؟! آخه چرا نوشتید؟!» تحویلش دادم. اما ته دلم قند میسابیدند و آب میکردند. ازش خواستم برایم بفرستش. صرفا جهت اینکه ببینم زشت افتادم یا قشنگ و اینکه کدام تکه از لوسبازیهایم را تدوین زده. فرستادش. بعد از نماز صبح مستند را دانلود کردم و دیدم. تو گرگ و میش بودن هوای دم صبح، هر چند دقیقهای یک بار «ای جااااان»، «ایییول»، «هه ههه هههه» به گوش میرسید.
بچگیهایم، موقع تیتراژ آخر هر فیلم روی صفحهی سیاه تلویزیون که تندتند نوشتهها بالا میرفت، من اسمها را میخواندم و داداشم فامیلیها را. گاهی او فامیلیها را و من اسمها را. بعد میگشتیم اسمهای قشنگ را پیدا میکردیم و اگر یکی همفامیلی خودمان بود، اسمش را حفظ و فیس میکردیم. یکی از سرگرمیهایمان بود. به غیر از این مورد، همیشه تیتراژ پایانی که شروع میشد میزدیم کانال دیگر. این روزهای همنشینی با دوستان که خون دل خوردنشان را میبینم، تیتراژ همهی برنامه تلوزیونی و سینمایی و فیلمها را میبینم. وقتی مستند خودمان تمام شد، چند بار فقط تیراژ پایانی را استپ کردم و برگرداندم به عقب، ببینم اسم کی هست و کی نیست و برای هر اسمی چه عنوانی زدهاند. همیشه برایشان دعا میکنم در زندگی دنیوی و اخرویشان موفق باشند و به قلهها برسند، پس لازم نیست بنویسم «دوستان! برایتان آرزوی موفق میکنم» نه؟