بسم الله
دارم یکی یکی آدمهایی را میشمارم که روزی دوستشان داشتم و هنوز هم دوستشان دارم ولی یا ازشان دور شدم یا از خودم دورشان کردم. نه حرف دلشان را زدند و نه حرف دلم را زدم. دلم روزی را میخواهد که بهم زنگ بزنند. بهشان زنگ بزنم. بهم پیام بدهند. بهشان پیام بدهم. یکی من بگویم، یکی آنها بگویند و با هم ساعتها درد و دل کرده باشیم. تراژدی این نیست که ازشان دوری یا ازت دورند. تراژدی آنجایی است که وقتی داری اسماعیلت را قربانی میکنی و دستت میلرزد، آنها تو را یک آدم ضعیف خطاب کنند نه یک عاشق که قبل از نشانه رفتن رگ گردن اسماعیلش و خیرات کردنش، ذره ذره قلب خودش را زیر خنجر که هیچ، زیر ساطور گذاشته که خودخواه نباشد. ازشان دور شدم، دست و دلم لرزید. از خودم دورشان کردم، دست و دلم لرزید. اما نه از سر ضعف.