بسم الله
آمد تو اتاق و گفت: «بچهها حاج خانوم به مدت ده شب روضه داره. بچههای جدید! مجلسش خوبه، شما هم اگه میخواین بیاین». به جز برنامههای صبحگاه حوزه که مناسبتها روضه میگرفتیم و روزهای عادی دعایی میخواندیم، با روضههای خانگی غریبهام؛ شاید یکی دو بار رفته باشم که یکیش روضهای بود که برای چهلم دایی گرفتیم.
تو روضه حاج خانوم در و دیوار را برانداز کردم. ورودی خانه یک پرچم زده بودند. «به مجلس عزاداری اباعبدالله خوش آمدید». در حیاط نیمه باز بود. وارد شدیم و کفشها را مثل بقیه کفشها جفت کردیم و کناری گذاشتیم. حاج خانوم میزی جلوی در گذاشته و پارچه مشکی رویش کشیده بود و چند کتاب یکی در میان روی میز چیده بود. کتابها را امانت میدادند که شبهای بعدی برگردانند. کتابی برنداشتم. رفتم بالا و به خانمهایی که گوشه و کنار سالن نشسته بودند، سلام جمعی دادم و نشستم. چشمم چپ و راست خانه هروله میکرد. یاد نشستی که با خانم مرشدزاده داشتیم افتادم. خانم مرشدزاده گفت یکی از روایتهای کآشوب در مورد نامزد پیدا کردن در مجلس روضه بود. به خودم و بقیه خانمها نگاهی انداختم و نیش خندی زدم.
محو چیز دیگری بودم. محو پرده سفیدی که روی پرده چین چینی نصب بود و پرژکتوری که روی میز بود و مبلی که منبر آقا بود و میکروفنش. این دم و دستگاه را برای سمینار و همایش آماده میکنند، نه یک مجلس روضه! شاید هم من تا به حال ندیدم. حداقل تو شیراز از این چیزها نداریم. نهایت یک خانم جلسهای میآید با کیفی پر از کتاب دعا و اکویی بر دوش. همان اول اکو را کنار پایش میگذارد و بعد از پنج دقیقه پند و اندرز میپرسد: «کیا کربلا نرفتهاند؟» یهو دلمان را روانه کربلا میکند و روی تل زینبیه میبرد. بعد هایهای خانمها بلند میشود و من باید زور بزنم اشکم دربیاید و در نمیآید و از خودم میپرسم چرا؟
آقا آمد و رفت روی منبر. لپتاپ را روی میز گذاشت و پاورپوینت را فرستاد روی پرده. یک پاورپوینت حساب شده و اصولی و مناسب روز. انگار دارد برای یک عده فرهیخته و مخاطب خاص منبر میرود. مباحث مهم و قابل فهم برای همه بود. مطالبات رهبری بود و آنچه برای تمدن اسلامی لازم بود را کشیده بود وسط جلسه روضه خانگی. به روضه پایانی نکشیده اشکم جاری بود. تجربه نشان داده سر کلاس فلسفه، معارف عقلی و بصیرتی مژههایم خیس شده ولی پای منبر خانم جلسهایها و آقا جلسهایها نم پس نداده؛ عجیب الخلقهام، نه؟!