بسم الله
آن روزها برای دیدنت دل و بیدل میکردیم. دل را یکدله کرده، هر دوشنبه و پنجشنبه در کوچه پس کوچههای سامرا مینشستیم تا تو را که میخواستی به دارالخلیفه بروی و حضورت در شهر را به اطلاع حکومت برسانی، ببینیم. در امتداد خیابان صف بسته بودیم و تو از میان ما غریبانه میگذشتی و نگاهت را از ما برمیگرفتی. ما شوق دیدار تو را داشتیم و تو دلهرهی خطری که ما را تهدید میکرد. خانهات را زیر نظر داشتند و انگار اطراف آن حکومت نظامی بود. تو هم که نمیتوانستی شهر را ترک کنی. چارهای نبود جز زیارت ناتمام کوچه و خیابان! پیغام دادی که «به من سلام نکنید، با دست به من اشاره نکنید، زیرا که در امان نیستید». بغض گلویمان را گرفت. از راه دوری آمده بودیم. حالا باید بدون سلام برمیگشتیم! تنها راه ارتباطیمان همان نامههایی بود که بینمان رد و بدل میشد. برایتان نوشتیم فرق کسی که از شیعیان شماست و کسی که از دوستداران شماست در چیست؟ «ما الفرق بین الشیعه و المحبین؟» نوشتی: «شیعیان ما کسانی هستند که از آثار ما پیروی میکنند، دستورات ما را به کار میبندند، و از آنچه نهی کردهایم اجتناب میکنند، و اما کسانی که در بسیاری از آنچه خداوند بر آنها واجب کرده با ما مخالفت میکنند، از شیعیان ما نیستند». دلمان لرزید. برای همین به دیدارتان آمدیم تا اوامر شما را بگیریم. ما را ارجاع دادی به وکلایی که برای هر ناحیه و محله، انتخاب کرده بودی. تو را تا آخرین قدمهایت بدرقه کردیم. تو رفتی و ما هم. بعدها ابوالادیان گفت: «آخرین باری که حامل نامهی امام بودم مریض بود. نامه را به من داد و گفت: این را به مدائن ببر. پانزده روز دیگر که باز میگردی مرا در حال غسل و کفن خواهی یافت».
و او پانزده روز بعد دیگر برگشت و شما بعد از بیست و نه سال زندگی به شهادت رسیدی و رستگار شدی.