بسم الله
خوش به حال این پیرمردها که چند صباح دیگر به آقا نشانی میدهند و میگویند: «آقا منم! همان که به تأسی از «جُون» خادم هیأتت شد. همان که محرم نیامده پرچم و کتیبهها را از انبار بیرون میکشید که به در و دیوار مسجد، حسینه و کوچه بزند. همان که پرچم سبز متبرک حرم را در مجلس میگرداند تا همه به سر و صورتشان بکشند و صلواتی ختم کنند. همان که آتش زیر دیگ و آب جوش را تنظیم میکرد. همان که با دست راست دسته فلاکس و با دست چپ سر فلاکس را میگرفت و در فنجانهای بهصفشده در سینی استیل چای میریخت، به دست نوجوانها میداد تا ببرند و با چشم پیشان را میگرفت که نکند از دستشان سر بخورد. همان که جلوی در میایستاد تا روضهخوان از دور پیدایش بشود و به استقبالش برود و سفارش فلان مریض و فلان جوان و فلان مادر را بهش بگوید که بعد از مجلس سفارشها را به عزاداران برساند. همان که وقتی خسته میشد جلوی در لابهلای کفش و دمپاییها جایی باز میکرد و مینشست که اگر کسی کمی و کسری داشت دمدست باشد. همان که وقتی توان داشت زنجیرها را زیر و رو میکرد که نابترینشان را بردارد و زنجیر بزند. همان که...»
خوش به حال این پیرمردها که عمری است هیئتیاند و دنبالهرو هیئت. اینها که عقبهی طولانیای پای روضه و منبر دارند. همینها که رزومهای پر و پیمان دارند ولی سرشان پایین است، سینه میزنند، لنگان لنگان راه میروند و در دلشان ولوله است که «آیا محرم سال بعد زنده خواهم ماند؟ این عمر کفاف میدهد یک بار دیگر سیاه بپوشم و زیر علم آقا سینه بزنم؟» از اجل فرصتی دوباره میخواهند که یک محرم و صفر دیگر برای اباعبدالله سیاه بپوشند و این قامت خمیده را در تاسوعا، عاشورا و اربعین خمیدهتر کنند.
محرم رفت، صفر هم. خوش به حال آنهایی که در دم و دستگاهت کارهای بودند و همهشان نشانیای دارند که یومالورود بگویند: «من فلانیام، نشان به آن نشان که...». من هیچ در چنته ندارم و امسال هم کما فی سابق در پس و پیش گناهانم گم و گور بودم؛ چگونه نامت را بر لب جاری کنم و بگویم: «اللهم أرزقنی شفاعة الحسین یوم الورود»؟