بسم الله
زنگ میزنم به مادربزرگهایم. احوالپرسیشان را حفظ شدهام. مادربزرگ پدری بیشتر ابراز علاقهی زبانی میکند و قربان صدقهام میرود. مادربزرگ مادری نه، رسمیتر حرف میزند و احساسش را با دعا بروز میدهد. «سلام رود. حالت خوبه؟ الهی قربون صدات برم. صدات که به گوشم خورد، جون تازه گرفتم. رود جونیم کی میای؟ رفیقات حالشون چطوره؟ الان داری چیکار میکنی؟ حوصلهات سر نمیره؟ و...» گوشی تلفن را چند بار با صدای بلند ماچ میکند. «سلام ننه. خدا نکنه. الهی دورت بگردم. ایشالا همیشه زنده باشی و سایهت بالای سرمون باشه. هفته دیگه امتحانام شروع میشه، دو هفته بعدش میام و...». واضح است که مادربزرگ پدریام بود. موقع خداحافظی، باز صدایم را میبوسد و من هم جان تازه میگیرم. وقتی میگویم «خداحافظ» قطع نمیکنم و حرفی هم نمیزنم. مادربزرگ همیشه صبر میکند تا اول من قطع کنم. نجواهایش را میشنوم. «رود خدا مُو کربونت برم. صداش که خَ وَ گوشُم، یهو وَجون اومَم. خدا همیشه پشت و پناهت بو». منتظر میشود تا بوق تلفن به صدا دربیاید و مطمئن شود دیگر کسی آن طرف تلفن نیست.
و اما آن یکی مادربزرگ میگوید: «سلام علیکم، الحمدالله خوبی؟ دستت درد نکنه که زنگ زدی. امیدوارم به آرزوی دلت برسی؟ ایشالا خدا خوشبختت کنه. خدا بخواد کی میای؟ و...» و من بهش میگویم: «سلام ننه خوبی؟ چه خبر؟ کی خونه است؟ باباحاجی کجاست؟ چکار میکنه؟ حالش خوبه؟ خودت خوبی؟ خدا رو شکر. ایشالا که همیشه سایهتون بالای سرمون باشه و...». سر همان دعای «به آرزوی دلت برسی» قفل میکنم. این دعا را از هیچ کسی نمیشنوم مگر مادربزرگ مادریام. آن لحظه یکی بهم میگوید فورا دعا بکنم که یقینا دعای مقبولی خواهد بود. با مادربزرگ ادامه میدهم و دلم جای دیگری میرود و ذهنم غوطهور در انواع آرزوها میشود که یکی را بچیند و بگوید:«خدایا! این یکی،فقط همین آرزو».
هر دو مادربزرگ از ته دلشان برایم دعا میکنند. یکی از فانتزیها و آرزوهایم این است که زنده باشند و عروس شدنم را ببینند. توی گوی جادویم که نگاه میکنم من و مشقربونعلی میرویم خانهی هر دو مادربزرگ. من بلند میشوم و کتری میگذارم روی گاز. مشقربونعلی سر تا پا گوش است و مادربزرگها تازه چانهشان گرم شده. مامانِ بابام از قدیم ندیمها میگوید و مامانِ مامانم سراغ پدر و مادرش را میگیرد که حالشان خوب بوده یا نه! و چرا آنها را با خودش نیاورده است. آنقدر با مشقربونعلی لری حرف زدم که بهتر از خودم متوجه میشود مادربزرگها چه میگویند. به جای مادربزرگ دومی، باباحاجی از قدیمها و ندیمها میگوید و از اوضاع کشور و از مسی، رونالدو و بیرانوند. میدانم باباحاجی دارد عیار مش قربونعلی را میسنجد. عیارسنجش ردخور ندارد. دل از مش قربونعلی میکنم و چشم از گوی جادو برمیدارم. یادم باشد فردا پس فردا دوباره زنگ بزنم بهشان و مادربزرگ اولی محبت خونم را بالا ببرد و مادربزرگ دومی آرزوی دومم را برآورده کند