بسم الله
تا حیاط را سلانه سلانه آمد. وارد حیاط که شد، دوید. پایش را محکم زد توی چالهی آب جلوی سکو. چکمهی پلاستیکی آبی پوشیده بود. دورش کلی شل چسبیده بود. قطرههای گِل پاشیده بود به پاچهی شلوار سورمهای مدرسهاش که توی چکمه بود. از همانها چکمههای پلاستیکی ساده که این روزها عکسش را توی گروه میفرستند و زیرش مینویسند «یادتونه؟!». دو دستش را به دو طرف در گرفته بود و پایش را در هوا تکان میداد که کفشش بیفتد. مثل آب دماغش که میخواست بیفتد و او بالا میکشیدش. امان نمیداد، یک ریز داد میزد «مامان! مامان! مانی! مانووو! دِی!». هوای گرم بخاری و هال، صدای «ها! ها! چخبرته!» مانی را در خودش پیچیده و به صورت یخ زده و دماغ قرمز شدهی دخترک زد. چکمهها یکی طرف شرق افتاد و یکی غرب. رفت تو و در را بهم زد و «تق» صدا داد. «مانی دارم میمیرم. چی داری؟ گرسنمه!». چند کلمه میگفت و اندرونی دماغش را بالا میکشید. مانی کتری آب جوش را خالی کرد تو آفتابه قرمز رنگ. دخترک آب گرم را ریخت روی پاهای بی حس و سرخ و سفیدش که تا چند دقیقه پیش توی چکمه، شلپ شلوپ میکرد. تازه داشت جان میگرفت. مانی سفره را پهن کرد. دمپخت گوجه را کشید توی یک دیس استیل. روی هر دانه برنج، برق میزد. دخترکش دمپخت خیلی چرب دوست داشت. دخترک یک قاشق میخورد و دهانش را به اندازهی دهان غار باز کرد که دمپخت سرد بشود. داغ بود. مثل بخاری هیمهای که پشتش بود و صدا میداد. با «ها ها» کردن غذا را سرد میکرد و با خواراندن کمرش، داغی بخاری را کنار میزد. «دختر خوب! چه کاری است! یک وجب برو آنطرفتر بنشین». قبل از اینکه بترکد، پهن شد روی بالشت و پایش را زد به زیرتلویزیونی. زنان کوچک را نمیدید، دنیا به آخر میرسید. فردا صبح که هوا شَرطو میشد، مینشست روی سکو و با یک چیلکه، شلهای دور کفش و ته کفشش را پاک میکرد و بعد میشست.
دخترک نشسته بود زیر آفتاب و خودش را یکی از زنان کوچک تصور میکرد. چکه کردن آبِ قندیل آویزان به بام خانه در صدای پیانو بِتی گم بود و صدای پیانو بتی در خوشیهای دخترک.
دِی: مامان
چیلکَه: چوبهای نازک و کوچک
شَرطُو: هوای آفتابی بعد از باران و برف
با آن دوستت دارم های عاشقانه اش…
از زیر زبانت که نمیتوان حرفی کشید !