بسم الله
بهم گفت بروم از نزدیک حوزه را ببینم بعد تصمیم بگیرم. منِ ندید بدید هم رفتم. در حوزه را باز کردم. گل یاس بزرگی مثل چتر ورودی حوزه را پوشانده بود و سایه انداخته بود. با یک ساختمان پر از در و پنجره و احتمالا اتاقهای تو در تو که به همدیگر راه دارند روبهرو شدم. بعد از حوزه الزهرا، حوزه فاطمه الزهرا را هم دیدم. ولی فاطمه الزهرا شبیه یک مدرسه بود و چنگی به دلم نزد (الان ساختمان جدید و نو نواری برای فاطمه الزهرا ساختهاند) بعد از آزمون و مصاحبه شدم طلبهی مکتب الزهرا. طلبهی ورودی سال نود.
روز افتتاحیه برایمان از خانم دکتر سیمین تاج مؤیدی صحبت کردند. گفتند الان بیمارستان هستند و برای سلامتیشان دعا کنیم. مشتاق بودم ببینمشان. به اتفاق چند نفر از سال بالاییها رفتم بیمارستان سعدی. خانم دکتر خواب بودند. از پچ پچ کردن بچهها فهمیدم سکته کردهاند و این اواخر هم کسی را به خاطر نمیآوردند. زل زده بودم به خانم دکتر. ذوق داشتم مرا ببینند و بدانند طلبهی حوزهشان شدهام. بیدار نشدند و مرا هم ندیدند. خانمی صدایش زد؛ «خانم دکتر! شاگرداتون اومدن شما رو ببینن». اشکم درآمد. پلک نمیزدند ومظلوم شده بودند. خیلی نماندیم. برگشتیم و هر کسی راه خودش را رفت. چند روز بعد پیامک زدند «إنا لله و إنا إلیه راجعون». بیستم مهر ماه سال نود به دیار باقی شتافتند. ما ماندیم خاطراتی که اساتید از ایشان برایمان روایت میکردند.