بسم الله
وقتی فرم را پر کردم و زیرش امضا زدم و تحویل دادم، انتظار شروع شد. هر روز چشمم به زنگ در بود که بگویم «کیه» و بگوید «پستچی هستم». دل توی دلم نبود برای آمدن گذرنامه. بدون گذرنامه که آدم را راه نمیدهند. چند سال دوستان و همکلاسیهایم را بدرقه کردم و الان وقتش بود خودم راهی بشوم و جاماندهها با نگاه حسرت بار «التماس دعا» گویان، برایم دست تکان بدهند و بدرقهام کنند. یک روز زنگ در به صدا در آمد. «کیه؟» صدای مردانهای از پشت در لابهلای صدای موتور گفت: «پستچی هستم». چادر پوشیدم و دویدم سمت در. جلوی در کمی وقار به خرج دادم که فکر نکند پشت در کمین کرده بودم. پاکت را به دستم داد. دفترش را جلو آورد امضا بزنم. چند ثانیه بعد یک خطخطی آبی رنگ جلوی نام «گیرنده» جا خوش کرد و رفت در خورجین پستچی. پستچی با روی خوش و دلی پاک اولین تبریک را بهم گفت. پستچیای که چهرهاش یادم نماند، صدا و حال و هوایش اما ثبت شد روی در و دیوار ذهنم. تبریک و التماس دعای پستچی اولین جام شیرینی بود که نوشیدم. فکر کنم پستچی میدانست برای رسیدن این لحظه چه هول و وَلایی را پشت سر گذراندم. از این لحظه میتوان مرا «زائر کربلا» نامید. «همیشه شادی به در خانهها ببری پستچی! دلت شاد و لبت خندان، حاجت روا بشی ایشالا».