بسم الله
ساعت ۱۶:۳۰ من، همسفرم و خانواده آقای میزبان به سمت امامزاده رفتیم. هفت اتوبوس کنار امامزاده پارک بود با کلی جمعیت عرب زبان. خانم میزبان از ما دو نفر عکس گرفت. این احتمال به ذهن هر زائری خطور میکند که شاید عکس آخر باشد. بعد از آن واقعه کذایی این عکس بین فامیل دست به دست میشود و همه میگویند «آخی آخرین عکسشونه. از نگاهشون پیداست که آسمونی میشن. خوش به حالشون». آقای میزبان رفت پیش مسئول کاروان و سفارش ما را به او کرد. مسئول کاروان دستمان را گذاشت کف دست دختر عمویش (أمعلی) و همراه آنها سوار شدیم. کل اتوبوس عرب و فامیل هم بودند. ما دو نفر بینشان مثل آدم کوچولوهای داستان گالیور بودیم، همان قدر ریزه میزه. أمعلی شوهر و پسرش را بهمان معرفی کرد و گفت بقیه اهل اتوبوس را به خاطر بسپاریم. همهشان فامیل نزدیک همدیگر بودند. «زائر اربعینم. میگن بادمجون بم آفت نداره، اما حادثه هم خبر نمیکنه. پس حلال کنید و حلالیت بطلبید. یا حسین(ع)» روی عکس پاسپورتم نوشتم و گذاشتمش برای پروفایلم. چند ساعت بعد به مرز چزابه رسیدیم. ساعت ۱۹ شب تو موکبهای مرزی نماز مغرب و عشا خواندیم. پا به پای أمعلی میرفتیم که مهر خروج از کشور و ورود به عراق بزنیم. نه خبری از شلوغی بود و نه خبری از اختلاط زنان و مردان. رانندههای قد بلند عراقی با هیکلهای ورزیده و دشداشههای مشکی و بعضا خاکیِ ون و اتوبوسها تند تند و ریتمیک داد میزدند: «سامرا، سامرا، سامرا» «کاظُمین، کاظُمین، کاظُمین». گوشم را سپرده بودم به غلظت «ر» سامرا و «ظ» کاظمین. میشمردم که ببینم چند بار میگویند و توی دلم تکرار میکردم «سامرا، سامرا، سامرا» «کاظُمین، کاظُمین، کاظُمین». شما هم که این خطوط را میخوانید لابد دارید تکرار میکنید ببینید چه شکلی میشود، نه؟! آخرهای شب بود که سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین رفتیم. شب اول توی اتوبوس بودیم. روی صندلیهای سخت، سرمان یا به چپ چپ میشد یا به راست راست.