روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

بسم الله

کنار یک موکب عراقی برای نماز صبح ایستادیم. دنبال یک لیوان آب برای وضو بودم. سمت موکب رفتم و به جوانی که پشت میز بود گفتم یک لیوان آب می‌خواهم و هم زمان دستم به شکل یک لیوان درآمده بود. جوان یک مقدار شکر در لیوان ریخت، بهش چای اضافه کرد و با قاشق همش زد. منتظر ماندم کارش تمام شود و یک لیوان آب به من بدهد. همان لیوان چای را به طرف من گرفت. گفتم: «یه لیوان آب می خوام». یادم آمد فارسی بهش گفته­‌ام و او متوجه نمی‌شود. انگار هنوز به خارجی حرف زدن عادت نکرده‌­ام. باورم شد اینجا خارج است، بهش گفتم: «ماء» گفت: «آها». رفت یک لیوان آب بسته بندی برایم آورد. ازش گرفتمش؛ «شکرا»ی گفتم و با خنده به سمت چادر خانم‌­ها رفتم که وضو بگیرم و برای همسفرم و امّ‌­علی روایت کنم. نماز صبح را خواندیم. برگشتم سمت همان موکب و همان جوان. دو تا تخم مرغ آبپز از تو سینی که روی میز بود برداشتم. این بار سوتی ندادم و به جای نان گفتم «خُبز». نان داغ برایم آورد؛ نان را گرفتم و بردم و خوردم و رفتیم. 

ساعت ۱۱ بود به کاظمین رسیدیم. بعد از وضو به سمت صحن حرم رفتیم. صحن فرش بود. زیر سایبانهای سبز رنگ صف­‌ها تشکیل شده بود و منتظر نماز جماعت بودند. همسفرم به صفوف پیوست. من و امّ‌علی برای زیارت به سمت ضریح رفتیم. امّ­‌علی دستش را دورم حلقه زده بود تا زیر دست و پا له و خفه نشوم. با سلام و صلوات به ضریح رسیدیم. همه‌­ی التماس دعا گویان را به خاطر آوردم و دعا کردم. به اعمالم که فکر کردم، شرمنده و دل شکسته شدم. آه در بساط نداشتم و از خدا فرصت جبران خواستم. اگر به خودم بود همانجا می‌ایستادم و تکان نمی‌خوردم. خادم آمد و به عربی چیزهایی گفت. احتمالا مثل خادم­‌های حضرت شاهچراغ (ع) می‌­گویند: «یا الله، حرکت کن عزیز دلم. خواهرم نماز واجب، زیارت مستحب». برگشتیم پیش همسفرم. فامیل­‌های وابسته را دسته‌بندی کردم و به برای هر دسته دو رکعت نماز نیابتی خواندم. حتی برای آشنایان و دوستان در فضای حقیقی و مجازی. خطبه­‌های نماز جمعه شروع شد. ای بابا! امروز که جمعه است نماز جمعه. نمازمان را خواندیم. به گوشه­‌ای پناه بردم و به دو گنبد طلایی که در چند قدمی­‌ام و مقابل چشمانم بود، خیره شدم. صحنه­‌ای که فقط از شیشه‌­ی تلویزیون دیده بودم. ساعت ۱۵ روی چمن­های بلا تشبیه تمیز و قشنگ نشستیم، ساندویچ نوش کردیم و به سمت نجف رفتیم. تو اتوبوس با ام‌­علی کمی حرف زدم. یخم آب شد. من از خودم گفتم و او از خودش. با هم بیشتر آشنا شدیم و چند واژه عربی پرکاربرد بهم یاد داد. «شُووِی» (یواش، آهسته)، «ابسع» (زود باش) تو پیاده روی این دو واژه به درد می­خورد. ساعت ۸ شب ایستادیم و خانه­‌ی یکی از عراقی‌ها رفتیم. خانه بلوکی و کوچک بود و حکایت از درآمد کم صاحب خانه داشت. با این وجود همه جوره از ما پذیرایی می‌کردند. هر کسی هر چیزی لازم داشت خودش برمی­داشت. دخترک صاحب خانه را صدا زدم. اسمش طیبه بود. یک کش موی صورتی انتخاب کرد و برداشت. pdf «تن و سندباد» را باز کردم، خواندم و خوابم برد.

 

 

روشنک بنت سینا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی