بسم الله
کنار یک موکب عراقی برای نماز صبح ایستادیم. دنبال یک لیوان آب برای وضو بودم. سمت موکب رفتم و به جوانی که پشت میز بود گفتم یک لیوان آب میخواهم و هم زمان دستم به شکل یک لیوان درآمده بود. جوان یک مقدار شکر در لیوان ریخت، بهش چای اضافه کرد و با قاشق همش زد. منتظر ماندم کارش تمام شود و یک لیوان آب به من بدهد. همان لیوان چای را به طرف من گرفت. گفتم: «یه لیوان آب می خوام». یادم آمد فارسی بهش گفتهام و او متوجه نمیشود. انگار هنوز به خارجی حرف زدن عادت نکردهام. باورم شد اینجا خارج است، بهش گفتم: «ماء» گفت: «آها». رفت یک لیوان آب بسته بندی برایم آورد. ازش گرفتمش؛ «شکرا»ی گفتم و با خنده به سمت چادر خانمها رفتم که وضو بگیرم و برای همسفرم و امّعلی روایت کنم. نماز صبح را خواندیم. برگشتم سمت همان موکب و همان جوان. دو تا تخم مرغ آبپز از تو سینی که روی میز بود برداشتم. این بار سوتی ندادم و به جای نان گفتم «خُبز». نان داغ برایم آورد؛ نان را گرفتم و بردم و خوردم و رفتیم.
ساعت ۱۱ بود به کاظمین رسیدیم. بعد از وضو به سمت صحن حرم رفتیم. صحن فرش بود. زیر سایبانهای سبز رنگ صفها تشکیل شده بود و منتظر نماز جماعت بودند. همسفرم به صفوف پیوست. من و امّعلی برای زیارت به سمت ضریح رفتیم. امّعلی دستش را دورم حلقه زده بود تا زیر دست و پا له و خفه نشوم. با سلام و صلوات به ضریح رسیدیم. همهی التماس دعا گویان را به خاطر آوردم و دعا کردم. به اعمالم که فکر کردم، شرمنده و دل شکسته شدم. آه در بساط نداشتم و از خدا فرصت جبران خواستم. اگر به خودم بود همانجا میایستادم و تکان نمیخوردم. خادم آمد و به عربی چیزهایی گفت. احتمالا مثل خادمهای حضرت شاهچراغ (ع) میگویند: «یا الله، حرکت کن عزیز دلم. خواهرم نماز واجب، زیارت مستحب». برگشتیم پیش همسفرم. فامیلهای وابسته را دستهبندی کردم و به برای هر دسته دو رکعت نماز نیابتی خواندم. حتی برای آشنایان و دوستان در فضای حقیقی و مجازی. خطبههای نماز جمعه شروع شد. ای بابا! امروز که جمعه است نماز جمعه. نمازمان را خواندیم. به گوشهای پناه بردم و به دو گنبد طلایی که در چند قدمیام و مقابل چشمانم بود، خیره شدم. صحنهای که فقط از شیشهی تلویزیون دیده بودم. ساعت ۱۵ روی چمنهای بلا تشبیه تمیز و قشنگ نشستیم، ساندویچ نوش کردیم و به سمت نجف رفتیم. تو اتوبوس با امعلی کمی حرف زدم. یخم آب شد. من از خودم گفتم و او از خودش. با هم بیشتر آشنا شدیم و چند واژه عربی پرکاربرد بهم یاد داد. «شُووِی» (یواش، آهسته)، «ابسع» (زود باش) تو پیاده روی این دو واژه به درد میخورد. ساعت ۸ شب ایستادیم و خانهی یکی از عراقیها رفتیم. خانه بلوکی و کوچک بود و حکایت از درآمد کم صاحب خانه داشت. با این وجود همه جوره از ما پذیرایی میکردند. هر کسی هر چیزی لازم داشت خودش برمیداشت. دخترک صاحب خانه را صدا زدم. اسمش طیبه بود. یک کش موی صورتی انتخاب کرد و برداشت. pdf «تن و سندباد» را باز کردم، خواندم و خوابم برد.