روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

وقتی یک ساعت زور بزنی که خوابت بگیرد، اما موفق نمی‌شوی، راه چاره این است که گوشی برداری و یک مطلب برای وبلاگ بنویسی. چند روز پیش آمدم یک مطلب ژورنالیستی متناسب با دسته‌بندی‌های سمت چپ وبلاگ بنویسم اما دست نگه داشتم. چرا؟ چه می‌دانم. اما امشب دلم تنگ شد برای آن وقت‌هایی که اسیر ژورنالیست نویسی نشده بودم و فرت و فرت مطلب می‌نوشتم. بدون اینکه نگران قضاوت کسب باشم. خدا رحمت کند کانالم را. چه بی‌پروا در آن مطلب می‌نوشتم. یک سالی است که مانند پرنده‌ای هستم که نوکش را چیده‌اند و صدایی از آن در نمی‌آید. کانالم را حذف کردم و مطالبش را آرشیو. آه! چه نفس عمیقی از من درآمد و چه آه سوزناکی! خدا بزرگ است.

از این به بعد همان روشنک چند سال قبل می‌شوم. همان روشنک بی‌پروانویس. همان روشنکی که بخشی از خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش را سپرده بود به این وبلاگ برای بعدهای بعدهایش. قضاوت دیگران در مورد من، به خودشان ربط دارد و وارد حوزه‌ی شخصی‌شان نمی‌شوم که چه عینکی بر چشم می‌زنند. هر عینکی که به چشم بزنند، همان بهشان می‌آید. اما خودم با عینکی خودم را در آینه ببینم، که خدا با همان عینک من را می‌بیند.

آه! چه نفس عمیقی از من درآمد و چه آه سوزناکی! سری به ایتا زدم و کانال‌هایی که پارسال دنبال می‌کردم. کانالی را دوباره خواندم. از نو، از مطلب اول. تمام خاطرات سال گذشته جلوی چشمم رژه رفت. گاهی فکر می‌کنم عجب خدای عجیبی داریم. شاید هم خدایمان مثل آن آدم‌های باحال است که دوست دارد سر به سرمان بگذارد و چنگ بیندازد تا دلمان را زیر و رو کند و ما قالب تهی کنیم. وگرنه در زنده شدن بعضی از خاطرات چه خیری نهفته است؟ والا. خدا هم که قربانش بروم به چه اموراتی که نمی‌پردازد. "خدایا! قربون شکل ماهت برم، من مثل بقیه بنده‌هات نیستم. هر گلی به سر بنده‌هات می‌زنی، به سر من نزن. به جاش اون گل خوبی رو به سرم بزن، که هر بنده‌ای لیاقتش رو نداره. خب؟"

ساعت شد ۲:۴۳ نیمه شب. بروم بخوابم که فردا صبح آمادگی لازم برای بحث کردن داشته باشم. یک آدم پررویی غلط زیادی کرده و باید آن را سر جای خودش بنشانم تا دفعه‌ی بعد گنده‌تر از دهانش چیزی بلغور نکند و حد و حدود خودش را بداند. حیف که دست و بالم بسته‌ است و نمی‌توانم آن طور که شایسته‌ی آن است، با او حرف بزنم و باید مراعات ادب خودم را کنم. دلم می‌خواهد بهش بگویم: "ببین فلانی! اینجا با هر کسی دلت بخواد با هر ادبیاتی می‌تونی حرف بزنی. اما وقتی به من می‌رسی، مواظب باش از چه کلماتی استفاده می‌کنی. چون در جایگاهش نیستی و من بهت چنین اجازه‌ای ندادم. فقط اجازه داری با "خواهش" و "لطفا" حرف بزنی. تو منو یاد بچه‌هایی می‌ندازی که وقتی زورشون نمی‌رسید می‌گفتن می‌رم بابام رو میارم. برای این ژستی که می‌گیری هنوز بچه‌ای. برو فروتنی رو از فلانی یاد بگیر" خدایا! امشب منو ببر تو خوابش تا این حرف‌ها رو به اضافه چند بد و بیراه بهش بزنم. خدایا لطفا ببر!

 

روشنک بنت سینا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی