روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

بسم الله

تو پست قبل نوشتم که تو این یک هفته که نمی‌دانم بگویم ما حبس خانگی بودیم یا اینترنت حبس بوده؛ حتی نمی‌دانم کدام یک دارد آزاد می‌شود؛ برای خودم کلی برنامه ریختم. آثار جلال آل احمد را می‌خوانم. همینطور مطالعات تاریخی و تخصصی خودم که از کتاب «حیات سیاسی و فکری امامان شیعه» شروع شد و هنوز تمامش نکردم. حافظ خوانی و تمرین خط. نقطه‌چین و نقطه‌چین را هم مدتی است در دستور اقدام قرار داده‌ام. این روزها ذهنم مشغول موضوع پایان‌نامه است و کلی برنامه‌ریزی‌های ارزنده‌ی دیگر. ولی این یک هفته خیالم راحت بود که هیچ کس دیگری هم به فضای اینترنت دسترسی ندارد و تنها کسی نیستم که دستم از دنیا کوتاه است. آها! یادم رفت بگویم یک کار مهم دیگر هم دارم که فعلا نباید لو بدهم و تقریبا هر شب چهل دقیقه‌ای وقت لازم دارد.

رسیدن به آرزوهای دور و دراز، سخت نیست. فقط کمی همت می‌خواهد و کمی برنامه

این یک هفته بهم ثابت کرد چه قدر روزانه بی‌خود وقتم را پای اینستاگرام تلف کردم. پای استوری‌هایی که با سرعت قطره آبی که در زمین فرو می‌روند و ناپدید می‌شوند، ظرف بیست و چهار ساعت حذف می‌شوند. تو هم باید در کمین نشسته باشی که مبادا کسی استوری و پستی بذارد و از دستت برود. خودت را هم توجیه کنی که «نه، من استوری‌های هر کسی رو که نمی‌بینیم. چندتا آدم حسابی هستند و خیلی هم مفید». بعد تو خلوتت کلاهت قاضی شود و به خودت بگویی: «این چند سال که دیدی، به کجا رسیدی؟ این همه وقت رو اگه پای مطالعه و برنامه‌های دیگر می‌ذاشتی بهتر نبود؟»

به گمانت با این چند کلمه حرف که بدون رودربایستی به خودم گفتم؛ متنبه شدم؟

خیر. متنبه نشدم. عین روزه‌دار دمِ افطاری که پای سفره نشسته باشد و منتظر است فرمان حمله با صدای «الله اکبر» تلویزیون صادر شود و با سر برود تو سفره، منتظرم بالای گوشی علامت «فورجی» ظاهر شود، بپرم اینستاگرام و استوری بگذارم و بنویسم «منم اومدم» و بعد عکس‌هایی که تو این یک هفته به نیت استوری و پست گرفتم را فرت و فرت بریزم آن تو و وقت گرانبهای چند مخاطب اسیر و معتاد و وابسته مثل خودم را بگیرم تا به کارهای مهمترشان نرسند.

آخرش چه؟

قطعا آخر ماجرا به این جاها ختم نمی‌شود. با شناختی که از تجربیات خودم دارم انگیزه‌ی قویتری پیدا می‌کنم و همت بیشتری که اهداف بلند مدتم را فدای لذتهای آنی و اهداف آنی نکنم. دو دو تا چهارتا که معادله‌ی پیچیده‌ای نیست. من و شمای خواننده‌ی عزیزی که یواشکی میایید، سرکی می‌کشید و می‌روید، برای کارهای مهمتر و بزرگتری خلق شدیم. من یکی که رسالت‌های مهمی دارم و آرزوهای دور و دراز و چشم یک خانواده که دوخته شده به من. چه می‌دانم. فقط می‌دانم سخت نیست. خودم (خودمون) هستم که آینده را می‌سازم. همین. (احساس می‌کنم یکی تو دلش بهم می‌گوید: «این گوی و این میدان. حالا می‌بینیم»)

الهی به امید تو...

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

یک هفته است اینترنت قطع شده. به اینستاگرام دسترسی ندارم. امروز به دخترخاله گفتم، این روحانی بلایی به سرمان آورده که بهش بگوییم «لطفا بنزین را لیتری ده هزار تومان ببر! ولی اینترنت ما را قطع نکن». اما خب ناراضی هم نبودم. این یک هفته ریاضت شبیه شد به متنی که در درس زبان انگلیسی دبیراستنم داشتم. مردمی که مدتی تلویزیون را کنار گذاشتند. بعضی‌ها بعد از پایان دوره برگشتند سراغ تلویزیون اما بعضی‌ها که بهشان خوش گذشته بود، برای همیشه آن را کنار گذاشته‌اند. آن درس برایم ماند تا امروز که البته تصمیم نگرفتم وقتی خدا اینترنت را آزاد کرد، چگونه خواهم بود.

اما این یک هفته برای خودم سیر مطالعاتی چیدم. هم مطالعات تخصصی تاریخی متناسب با رشته‌ام و هم مطالعات ادبی‌ام برای رسیدن به علاقه‌ام. طبق برنامه‌ریزی‌ام پیش رفتم. یک سری افکار مزاحم را هم کنار گذاشتم تا به وقتش. ترسیم کردم در آینده می‌خواهم به کجا برسم. بقیه دوستان هم تا حدودی راضی بودند. بعضی‌ها هم استخوان درد آمده سراغشان. سر کلاس اما پاسخ‌مان به اساتید که سراغ تکلیف و تحقیق را می‌گیرند این است «استاد اینترنت قطع بود».

این هفته قرار بود بروم خانه. اغتشاشات یک عده از خدا بی‌خبرتر از روحانی، گوشه خوابگاه نگه‌م داشت. دلم حسابی پوسیده و برای خانواده تنگ شده. اگر هم می‌رفتم حرف و حدیث‌های سیاسی و گرانی بنزین تعطلات و دیدنی‌هایم را خراب می‌کرد. متاسفانه ما مردمی هستیم که از این تشنج‌ها خوشحال می‌شویم و احساس می‌کنیم اگر در چاردیواری‌مان بحث سیاسی نباشد، لابد یک تخته‌مان کم است. دارم به روح آن راننده تاکسی که یک اتیکت گذاشته بود جلوی ماشینش و نوشته بود «لطفا از مشکلات خود سخن نگویید» صلوات می‌فرستم.

چه می‌دانم این سه پاراگراف به هم ربط داشت یا نه. به هر حال برای بازگشت دوباره به وبلاگ و آشتی کردنم با روشنک بنت سینا، بهانه‌ای لازم بود تا سر صحبت را باز کنم.

 

 

روشنک بنت سینا

بسم الله

بخشی از تابستان برای اهالی روستا فصل غوره است. از اواخر تیر تا حوالی شهریور. برای باغداران هر سال کمی این فصل دیر و زود می‌شود. هی باید منتظر بمانند و هر روز ثمر باغ را چک کنند. درشت شده؟ وقت چیدن و بار زدن‌شان شده؟ حس خوبی به همه می‌دهد. تاریخ نامزدی و عقد و عروسی می‌افتد برای بعد از غوره‌ها. همه می‌دانند «بعد از غوره‌ها» چه تاریخی است. تاریخی است که دیگر نیسان‌های آبی پر از بار غوره و چادربزرنتی کشیده رویش، در پیچ و خم جاده‌ها دیده نمی‌شود. همان وقتی که صبح به صبح باغدارها در و همسایه را صدا نمی‌زنند که امروز بیا کمک ما غوره بچینیم، کارگر کم داریم. همان وقتی که دست مردها و زن‌ها سیاه نیست و لباس‌شان بوی باغ نمی‌دهد. همان وقتی که دخترها تکلیفشان را برای شب عروسی با خودشان روشن کرده‌اند. از چند هفته قبل مشخص کرده‌اند، لباس چی بپوشند، کدام آرایشگاه بهتر زُلف می‌زند. حتی می‌دانند شب دوم عروسی لباس‌شان را با کی عوض کنند که تکراری نشود.

جیب باغدارها پر است و کارت‌های عروسی تاریخ خورده‌اند و پخش می‌شوند. این چند هفته یکی یکی نیسان‌های آبی «چی فروش» سر ریز می‌شوند توی روستا. همه چیز دارند. از لوازم خانگی و سرویس آشپزخانه بگیر تا رو پشتی و گاهی پارچه. بخشی از جهیزیه‌ام را همین نیسان‌های چی فروش قالب کرده‌اند به مامان. مثل زنبور عسل بو می‌کشند و می‌دانند کی جیب باغدارها و زن‌های روستایی پر از پول است. شهد روستا را چند روزه می‌مکند و می‌روند.

هر شب یا هر چند شب یکبار، در سیاهی آرام روستا، صدای کِل کشیدن، ساز و نقاره و ارگ به گوش می‌رسد. دخترهایِ مثلِ ماه شب چهارده، یکی یکی حلول می‌کنند. قد کشیده‌تر از همیشه‌اند و زیباتر. فصل چیده شدنشان همزمان است با فصل چیدن غوره‌ها. پسرهای روستا هر کدام قلابی نامرئی در جیبشان دارند که شب عروسی، یواشکی آن را دست می‌گیرند. سوی چشمشان بیشتر از همیشه می‌شود. هر جا دلشان گیر کند، قلاب می‌اندازند. روز بعد از عروسی، از زن‌های خانواده احوال دختر را می‌پرسد. تا از لباس و سر و زلفش، رقصش تعریف می‌کنند، دوزاری همه می‌افتد و نیازی نیست بروند سر اصل مطلب. زن‌های خانه همه‌ی آمار دختر را می‌گذارند کف دست پسر.

شب‌هایِ فصل غوره‌، روستا پر می‌شود از ماه‌های شب چهاردهم و آن قلب‌های دفتر خاطرات که تیری از وسطش رد شده است.

 

 

روشنک بنت سینا