روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

بسم الله

از همه خداحافظی کردم. از پدربزرگ، مادربزرگ‌ها، عمو‌ها، زن‌عموها، دایی‌ها، زن‌دایی‌ها، عمه و خاله‌ها و همه. دم رفتن، مامان تو هال نشسته بود. گفت «مامان جون، قربونت برم. این زیارت‌ها قبول نیست. کربلا رفتن، دم همین خونه است. برای داداشت یه دختر پیدا کن، تا شب راحت سرم رو بگذارم زمین و بخوام. هر شب هزار جور فکر و خیال می‌کنم» آن روزها مداحی به شوخی خطاب به مادرها گفته بود پسرهایتان را یا زن بدهید، یا بفرستین‌شان سوریه شهید بشوند. «مامان! من که می‌گم بیا بفرستش سوریه شهید بشه. دیگه منم زحمت دختر پیدا کردن نکشم. تو هم اجر مادر شهید می‌بری. یه سهمیه‌ای چیزی تو دانشگاه هم گیر من میاد» بعد از اینکه گفتم حالا کو دختر، من که تو روستا دختر نمی‌شناسم، سر به سرش گذاشتم. فکرش و شوخیش هم برایش دردناک بود. «هوم! یعنی چی می‌فهمی؟ یه عمر با بدبختی موهای سرم رو سفید کردم تا به اینجا رسوندمش، حالا بفرستمش سوریه؟ چطور از دلت بلند می‌شه این حرف رو بزنی؟» گفتم «مامان! خب مگه فقط تو پسر داری؟ این همه جوون مثل دسته‌ی گل دارن می‌رن سوریه. خیلیاشونم تک پسر بودن. مگه خون داداش رنگین‌تره؟ باشه. حالا برم کربلا و بیام یه فکری می‌کنیم».

بعد از دو سال، این رسالت سنگین خواهری را داداش از روی دوشم برداشت. خودش دختر پیدا کرد. آمادگی خواهری کردن نداشتم. تا چشم باز کردم، می‌گفتند «فاطمه از قم بیاد، می‌ریم خواستگاری» «فاطمه که اومد می‌ریم آزمایش خون» «فاطمه که اومد، می‌ریم خرید نامزدی» فاطمه آمد. حالا باید خواهری کردنش را با تمام قدرت به رخ بکشد تا دل مامان آرام بگیرد. خیالش راحت بشود. آرام سرش را بگذارد روی بالشت راحت بخوابد. بدون فکرهای جورواجور. دختر چشم سفیدی زیر گوشم وزوز می‌کند و دنبال فتنه است. می‌گوید «چرا همیشه ما باید خواهری کنیم؟ پسرا چی؟ نباید برادری کنند؟» ابرو در هم می‌کشم و به دختر درونم می‌گویم «ای بی‌همه چیز! ساکت باش ببینم. چه غلطا!»

تو این گرانی، دغدغه اقتصادی داداش و دغدغه سنگ تمام گذاشتن مامان جلوی چشم مردم و امید و آرزوهای دختر مردم را که خودش را پری قصه‌ها می‌بیند، باید مدیریت کنم. با همه‌ی بی‌تجربگی‌ها و نپختگی‌هایم. تو این مواقع هر خانواده‌ای یک خاله‌خانباجی کاربلد توی آستین دارند که حلال مشکلات‌اند. بلدند با درایت و زبان چرب و نرم همه چیز را روی یک انگشت متعادل نگه دارند. نفس راحتی می‌کشم. منِ عروسیِ بی‌رنگ معنویت نرو و موسیقی گوش نده، سر دو راهی «هم خدا و هم خرما» گیرم. چرخ دنده‌هایم روی حرف «تو بیا پنبه بذار تو گوشت» مامان قفل کرده‌ام. آن هم مامانی که همیشه تو تیم داداش بوده و ازم انتظار دارد به آرزویش برسانمش. مامانی که این روزها اگر هر چیزی بخرم می‌گوید «خواستی یکی هم برای نامزد داداشت بگیری». خودِ ناچیزم را با بنده‌های مخلص و بزرگوار مقایسه می‌کنم. جای من بودند چکار می‌کردند؟

دغدغه اینکه آب و هوای قم حسابی به من ساخته و تا مرز ترکیدن مرا پیش برده که لباسهایم هیچ کدام اندازه‌ام نمی‌شوند و نگرانی لباس شب نامزدی را که فاکتور بگیرم، باید اعتراف کنم، ور رفتن با افکار «تو خواهری و ازت انتظارها می‌ره» از من یک آدم دیگری ساخته. یک آدمی که یک وجب بیشتر قد کشیده و بزرگ شده. اگر چند خواهر و برادر دیگر داشتم، تبدیل می‌شدم به یک غول پخته و با تجربه و همه چیز فهم.

 

روشنک بنت سینا

موقعیت مکانی مسجد و محله باعث شده بود کسی رغبت نداشته باشد آنجا نماز بخواند و فعالیت تبلیغی و فرهنگی داشته باشد. مسجد انگار بین یک عده معتاد و مواد فروش زندانی شده بود. سرویس‌هایش ماه به ماه رنگ مواد شوینده به خودش نمیدید. همیشه چرک و کثیف بود. آشپزخانه و سالن مسجد هم وضعیتی مشابه داشت. همان چند باری که برای مراسم وارد آشپزخانه شدم که  کمک کنم و هر از گاهی سوسکی پیدا میشد و به این طرف و آن طرف سرک میکشید، کافی بود که توی مسجد لب به چیزی نزنم. اگر از این دخترهایی بودم که با دیدن یک سوسک جیغشان هوا میرود، با آن دو باری که موشی از پشت سرم مثل موتور گازی رد شد، باید مسجد را روی سر میگذاشتم. دریغ از یک آب سردکن و یک لیوان آب خنکی که توی خانهی خدا از گلویمان پایین برود.

صبح پنجشنبه‌ای که بچه‌هایم مسجد منتظرم بودند، معتادی از قبل آمده بود مسجد تا از بخاری مسجد حداکثر استفاده را ببرد. بچه‌ها تو قسمت زنانه و پشت پرده جیکشان درنیامده بود. وقتی رسیدم رفتم پیشش و محکم ازش پرسیدم چکار میکند؟ اعمال شاقه‌ش را دست گرفته بود و گفت آمده لوله بخاری را درست کند هوا سرد نباشد.

 

با این حال مسجد غریبمان را دوست داشتم. همان چند جملهای که از حضرت امام خواندم که با وجود دسترسی به یک مسجد شلوغ و پررونق ترجیح میداد به آن مسجدی برود که هم مسیرش دورتر بود و هم متروکه‌تر برای اینکه نمازگذار داشته باشد؛ همین کافی بود همیشه با شوق و ذوق و لبخند وارد مسجد بشوم. هر وقت صدای اذان بلند میشد، گوشی و کتاب را میگذاشتم که زود وضو بگیرم و به مسجد برسم. لذت بخشترین لحظه از خاطراتم در مسجد همین لحظه بود. لحظهای که با شتاب زیاد سمت روشویی خیز برمیداشتم و در عرض چند ثانیه خودم را میدیدم که تو کوچه قدم برمیدارم. کی چادر و ساق و جوراب و اینها را پوشیده بودم؟! نمیدانستم. برای منی که همیشه آخرین نفری هستم که آماده میشوم، رکورد قابل توجهی است.

 

مسجدمان دو در داشت. یکی رو به خیابان بود که «در بزرگه یا درِ خیابونی» صدایش میزدیم و آن دیگری را که به کوچه باز میشد، «در کوچیکه یا درِ کوچه‌ای». معمولا از درِ کوچه‌ای وارد و خارج میشدم. شلوغی مغازه‌های چپ و راست درِ خیابانی را دوست نداشتم. عمدتا مکانیکی و کارواش و قلیون و زغال فروشی بود. معتادهایی که در پارکِ چند قدمی مسجد، سر در گریبان فرو کرده بودند را هم باید حساب کنیم. فقط یک مغازه‌ی دوست داشتنی بود؛ پر از کوزههای سفالی و انواع و اقسام مدلهایش.

 

تنها دختر جوان مسجد بودم و دمخور با همان ده دوازده پیرزنی که میآمدند مسجد. معمولا تعارف چند نفرشان به استقبالم میآمد که کنارشان بنشینم. نماز جماعت ظهر برگزار نمیشد. اگر شبی نمیرفتم، کاملا آماده بودم که شبهای بعدی به تک تکشان جواب پس بدهم که چرا دیشب نبودم. بین خودمان بماند که یکیشان هر دفعه ازم میپرسید حاضرم با یک مداح ازدواج کنم یا نه و هنوز که هنوز است چشم هیچ‌کس به جمال آن مداح روشن نشده.

 

فضای مسجد به عرض یک متر و در امتداد دیوار، جز مسجد نبود و به اصطلاح حسینیه بود. معمولا برای اینکه نمازم ثواب مسجد را داشته باشد، حواسم بود در این محدوده نماز نخوانم. جایم کنار پردهی بین قسمت زنانه و مردانه بود. حالا چه صف اول باشد، چه صف دوم. بین دو نماز، وقتی که آقا چند دقیقه‌ای صحبت میکرد و ما به دوست چپ و راست خودمان دست میدادیم و تقبل الله میگفتیم، به قالیهای رنگ و رو رفته‌ی مسجد که ناموزون پهن بود و هر کدام نقش و نگاری داشت، فکر میکردم. همینطور به پرده‌ی سبزی که کهنه به نظر میرسید. به بقیه مندرسات مسجد. توی خوابهایی که در بیداری میبینم، خوابی هست که خودم شده‌ام متولی مسجد و خادمش. آشپزخانه را چند متر بزرگتر کرده بودم و حسابی نونوار شده بود. نه از کابینت کج و کوله خبری بود و نه از پشتیهای وا رفته. چند خیر پیدا کرده بودم برای فرشهای یک دست مسجد و جاکفشی و قفسه برای قرآنها. یکی هم پیدا کردم که از ارتفاع بلند و سالن بزرگ مسجد را تبدیل کرده بود به یک مسجد دو طبقه. طبقه‌ی دومش محور فعالیتهای فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی شده. هر کسی که از درِ خیابانی وارد حیاط مسجد میشود و چشمش به گلدانهای رنگارنگ و اقسام گلها میافتد، دهانش وا میماند که واقعا این مسجد همان مسجد غریب پنج تن آل عباست یا نه؟! چشمهایم را میمالم و دقیقتر که نگاه میکنم، میبینم چند سال از مسجد دورم و وضع همان است و دلم برای همان نمازها و رفت و آمدهایم در تاریکی کوچه تنگ شده. برای همه‌ی پیرزنها و پیرمردهایش هم.

 

 

پ.ن: ماهنامه قدر، شماره ۱۳۱

روشنک بنت سینا

بسم الله

بزرگترین شانس زندگی‌ام انتخاب حوزه بود. آن هم زمانی که دقیقا نمی‌دانستم حوزه چیست. همانی هست که می‌خواهم یا نه. نوزده سالگی‌ام رفتم مؤسسه علوم قرآنی غدیر و از خانمی که آن طرف میز بود پرسیدم اینجا حوزه است یا نه؟ وقتی ازم پرسید «حوزه است یا نه» یعنی چه؟ گفتم «همون جایی که میان آخوند میشن؟ میخوام برم حوزه». همه‌ی بلدی‌هایم همین بود. تازه وقتی دوزاری‌ام بعد از پرس و جو از این و آن و از خانم حلقه‌ی معرفتی اعتکافم کامل شد و فهمیدم حوزه چیست؛ رفتم از نزدیک حوزه را دیدم. لمس کردم. به شنیده‌هایم از آخوندها و پول مفت خوردنشان و دزد بودن‌شان و کلی حرف و حدیث‌های دیگر که احاطه‌ام کرده بود، اکتفا نکردم.

اولین باری که قدم در حیاط حوزه گذاشتم و وارد دفتر آموزش شدم، دغدغه‌ی اسلام‌شناس شدن داشتم و اولین سوالم این بود «بیام حوزه اسلام‌شناس میشم یا نه؟» شکی نداشتم که دانشگاه آن چیزی نیست که طالبش هستم. اما هنوز نسبت به حوزه نامطمئن بودم. وقتی مطمئن شدم و شدم طلبه‌ی اول راهی و پایه بوقی، علاقه‌ام به حوزه بیشتر شد و همه‌ی ذهنیت بدم فرو ریخت. البته ذهنیت خوبی که مجیر از حوزه و آخوندها برایم ساخته بود بی‌تأثیر نبود. یک طلبه‌ی تراز، که گاهی سنجش انتخاب‌هایم می‌شود.

اکنون که هشت سال می‌گذرد، عطشم به این راه فزون‌تر است و عشقم عمیق‌تر. شاید اگر دانشگاه می‌رفتم، به قول اطرافیان پایم روی پایم بود و دستم در جیب و ماشین آن‌چنانی زیر پایم؛ اما دستاوردهایم آنقدری بیشتر بوده که ذره‌ای دلم نخواسته این چیزها را داشته باشم و یک لحظه هم پشت سرم را نگاه نکردم. البته کیست که از خانه و ماشین شیک بدش بیاید؟ اما نه به قیمت محدود کردن دیانتم و نان به نرخ روز خوردنم. اگر راهی غیر از این می‌رفتم، اینقدر احساس شکوفایی نمی‌کردم و از زندگی‌ام لذت نمی‌بردم.

فقط می‌دانم بهترین هدیه‌ی خدا به من این بود که در جوانی و زمانی که در اوج خامی و شیطنت هستم، لذت بندگی را بهم چشاند و بذر محبت صالحان را در دلم کاشت. با اینکه حرف توی گوشم فرو نمی‌رود، بهم فهماند این دنیا مجالی برای خیمه‌ی ابدی زدن نیست و باید کوله‌بارم را ببندم.

خدایا! با همین فرمون و چه بسا بهتر از این، هوامو داشته باش و منو از دنیا ببر تا بیام اونور و روی گلتُ ببوسم. وقتایی هم که سر و گوشم می‌جنبه رو ندید بگیر لطفا. شتر دیدی ندیدی؛جبران می‌کنم همه رو.

پ.ن: به اعتقاد من نه حوزه بر دانشگاه برتری دارد و نه دانشگاه بر حوزه. هر دو مکمل هم هستند و رسالت خاص خود دارند. همیشه به اطرافیان گفته‌ام دنبال چیزی بروند که بهش علاقه دارند و تشنه‌اش هستند؛ چه حوزه باشد و چه دانشگاه. چه پول در آن باشد و چه نباشد. نان به نرخ روز خوردن متنم، با توجه به دو گزینه‌ای بود که در گذشته سر راه من بود.

 

 

حیاط خوشگل حوزه‌مونه تو شیراز. حوزه علمیه الزهرا، یا همون مکتب الزهرای معروف خودمون

 

 

روشنک بنت سینا