روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

روشنک بنت سینا

یادداشت‌های فاطمه کشاورزی

اینجا دختری قلم می‌زند که زن خلق شده، در ایران هبوط کرده، بین قوم لر بزرگ شده، در حوزه علمیه خود را یافته و قرار است در پیچ و خم زندگی به کمال برسد.

پیوندهای روزانه

بسم الله

دیروز بعد از چند روز پلاسیدگی تو خوابگاه و افسردگی، وقتی با فرفری رفتم گلزار، آنقدر زنده و احیا شدم که دلم خواست حتما پستش را بنویسم. از دیالوگ‌های خنده‌دارمان، از چیز میز برداشتن روی این قبر شهید و آن قبر شهید و تصمیممان برای هفته‌ی آینده که حتما پلاستیکی، کیسه‌ای، گونی‌ای، چیزی بیاوریم.

اما به گمانم این لایه از روایت گلزار خیلی سطحی و ظاهری است. باید فراتر رفت. لایه‌های درونی‌تر را دید و از آن‌ها نوشت. اما منی که مردگی تمام روح و روان و قلمم را فراگرفته، می‌توانم لایه‌ها و دریافت‌های درونی‌تر را ببینم؟ چاره‌ی کار را باید از قبل می‌جستم و این ظواهر را می‌کَندم و چشم ظاهر را می‌بستم و به قول علما چشم باطن را باز می‌کردم.

اگر اینگونه خودم را تأدیب کرده بودم، می‌نوشتم ما رنگ دنیا به خود زده‌ها که هر روز بر قیمت طلا و سکه و دلار سجده می‌کنیم، عقلمان قد نمی‌دهد بفهمیم سجده‌ی آن رزمنده بر قبر شهید مدافع حرم که به گمان فری حتما همرزمش بوده، یعنی چه؟ حلاجی هم نمی‌شود که چرا یک آدم مقیم فرانسه آمده اینجا طلبه بشود و برای دفاع از مرزهای کشور ما می‌رود جبهه شهید می‌شود. یا این شهدای عراقی که در جبهه‌ی ما با هموطنان بعثی خودشان می‌جنگیدند و شهید می‌شدند.

به مخیله همین شهدا هم نمی‌گنجید که سی چهل سال آینده یک دختر جوان از یک شهر دور بیاید لابه‌لای قبرهایشان قدم بزند و دلش وا بشود و با سینه‌ای گشاده و پر از ذوق برگردد توی چهار دیواری تنگ و تاریک خوابگاهش. اصلا از اول برای این چیزها نرفتند و نمی‌توانستند تصور کنند این حجم عظیم از زنده بودنشان را که سال‌های سال را در می‌نوردد و به آینده‌گان می‌رسد. عقل خودمم قد نمی‌دهد چرا و چطور اینجا تازه شدم! چرا جاهای دیگر نه!

من و شمایی که من می‌بینم به گمانم سی چهل سال دیگر هم تف به قبرمان نیندازند چه برسد به اینکه کسی یادی از ما کند یا روح و روانش به واسطه ما تازه شود. این تفاوت ما و شهدا از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ همیشه گفته‌ام ارزش انسان‌ها به «انتخاب»هایشان است. انسان زمانی می‌تواند «انتخاب» کند که «آگاهی» داشته باشد. ما نوک دماغ‌بین‌ها آگاهی‌مان کجا بود؟ کی قرار است به خودمان بیاییم و با خودمان خلوت کنیم و به این چیزها فکر کنیم را هم نمی‌دانم!

فقط اگر شانس بیاوریم و تا شب‌های قدر زنده بمانیم، از خدا با تضرع و زاری بخواهیم «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»

 

 

گلزار شهدای قم

 

روشنک بنت سینا


‏نگفته‌های دلت

حق من بود

حقم را به من بازگردان

خدا از حق خودش می‌گذرد

از حق‌الناس اما نه


روشنک بنت سینا

بسم الله

ما که رفتیم خانه‌شان، خانواده‌ش خبر نداشتند الا یک نفرشان. پسر بزرگش از بیمارستان بهمان زنگ زده بود. دخترش با چشمانی گریان در را زد. تو که آمد، دیگران فهمیدند. کم کم خانه پر شد از زنهای در و همسایه. عمر طولانی و بابرکتی داشت. هر چه قدر که پیر باشد، برای دخترهایش پدر است و غم از دست دادنش سخت. عاطفه پیر و جوان نمی‌شناسد. هر کدام از دخترها توی یک اتاق نشسته‌اند و زنها اطرافشان را گرفته‌اند. مادرها بلدند مرثیه بخوانند. توقع مرثیه و شَروِه که از من نمی‌رود، حداقل باید چهره‌ای غم دیده به خودم بگیرم. گوشه‌ای نشستم و زانویم را بغل گرفتم، گردنم را کج کردم، با دست چپ مچ دست راست را گرفتم و زل زدم به روبه‌رویم. به گمانم هر چه خیره شدن و زل زدنم طولانی‌تر باشد و پلک هم نزنم، یعنی بیشتر متأثر شده‌ام.

شدیم مسئول چایی دم کردن. یکی تند تند استکان می‌شست، دیگری چایی می‌ریخت و می‌برد. چشم‌مان به در بود. زنهای تازه از راه رسیده را نشان می‌کردیم که کجای مجلس می‌نشینند، برایشان چایی ببریم. معمولا زنها که وارد می‌شوند، بعد از احوال پرسی، چادر می‌کشند روی صورت و های‌های گریه می‌کنند. ما هم باید صبر بدیم گریه تمام بشود و سریع‌السیر چایی ببریم. «گریه‌شون تموم شد، چایی ببر».

هر از گاهی صدای لیکَه‌ای از حیاط بلند می‌شد (لیکَه:جیغ). هر چه صدا بلندتر باشد، ارتباط عاطفی بیشتری با آن مرحوم دارد؛ دخترش، خواهرش، خاله‌ش، عمه‌ش. اگر مرحوم جوان باشد؛ هم لیکه‌های بلندتری می‌کشند و هم به سر و صورت و سینه می‌زنند. زنهای تو هال و اتاق‌ها سرک می‌کشند و زیرگوش همدیگر پچ‌پچ می‌کنند که بفهمند کدام عزیز بخت‌برگشته‌ی مرحوم است و از راه دور آمده. آنها هم لیکَه‌زنان می‌روند به استقبالش و زیر بغلش را می‌گیرند و می‌آورند. صدای لیکه‌ها آنقدر بلند و دلخراش هست که من هم به گریه می‌افتم. بچه‌ای کنارم نشسته بود تا برایش چایی بریزم. از سر و صداها می‌ترسد و بهانه‌ی مادرش را می‌گیرد. 

وقتی همه می‌نشینند کمی شروه می‌خوانند. خانم‌هایی که چپ و راست دخترِ آن مرحوم نشسته‌اند، دستش را می‌گیرند و دلداری‌اش می‌دهند. «خدا ازش راضی شد تا بیشتر زجر نکشه. مردن اینجوری شکر داره. الحمدالله عمر خودشو کرده بود و از دست و پا نیفتاده بود. خدا اون دنیا همنشین محمد و علی باشه. اون مرحوم راضی نیست با خودت اینجوری کنی». زنها همه چیز را خوب ثبت و ضبط می‌کنند. لابد بعد از مراسم می‌خواهند بگویند آن دخترش چقدر دل رحم بود، ذره‌ای آب چشمش خشک نشد. آن یکی دخترش انگار نه انگار، یک قطره آب از چشمش نیامد. برای همین اطرافیان حواسشان هست که خوب گریه کنند. خبر می‌دهند آوردنش. چادرها را روی سر می‌اندازند و از خانه روانه قبرستان می‌شوند برای تشییع. باز هم لیکه‌های بلند و جگرسوز. قبرستان کمی آن طرف روستاست. آمولانس می‌آید و ردیف‌های ماشین پشت سرش. ما آبدارچی‌های مراسم، گوشه‌ی خلوتی از قبرستان منتظر می‌مانیم تا خاکسپاری و گریه‌ها تمام بشود و در آن تایمی که مداح روضه می‌خواند، قبل از تقدیر و تشکر از عزیزانی که از راه دور و نزدیک تشریف آورده‌اند، صف به صف بین زنها بگردیم و چایی تعارف کنیم.

 

روشنک بنت سینا