بسم الله
ساعت ۲:۳۰ نصف شب از خواب بیدار شدم. داده گوشی را فعال کردم و به نت وصل شدم. به خانم میزبان که حالا دلش برای ما مثل سیر و سرکه میجوشد پیام دادم. «دیروز کاظمین بودیم. الان نزدیک نجف تو خونه یکی از عراقیا هستیم. امروز میریم نجف و مسجد کوفه و احتمالا ساعت ۳ یا ۴ عصر به سمت کربلا حرکت میکنیم. امّعلی همه جوره هوامون رو داره. همه قد بلندند و مهربون. ما دو تا بینشون مثل آدم کچولوهای داستان گالیور هستیم. نگران هیچیم نباشید» گوشی را به پریز برق زدم و دوباره خوابیدم.
بعد از نماز صبح وسایلمان را جمع کردیم، صبحانه خوردیم و با خانواده طیبه کوچولو خداحافظی کردیم. از در که بیرون آمدیم چشمم به اتاقی که توی حیاط و چسبیده به خانه بود افتاد. چهار طرف دیوار اتاق و تا زیر سقف کتابخانهای فلزی و پر از کتاب بود. قاب عکس یک روحانی ریش سفیدی وسط کتابخانه بود. خیلی دوست داشتم یک دوری تو اتاق میزدم و این روحانی را میشناختم. اما چه فایده! عجله داشتیم و باید میرفتیم. خانهای فقیرانه با کتابخانهای به این بزرگی برایم جالب بود.
نزدیک حرم امام علی (ع) پیاده شدیم. وضع ظاهری شهر نجف نسبت به کاظمین بهتر بود. اما باز هم جای حرف داشت. از یک کشور جنگ زده بیشتر از این انتظار نمیرفت. از کنار دارالسلام رد شدیم. سلامی به اهل قبور دادم. علمای زیادی آنجا دفناند و کیست که دلش نخواهد یکی از آنها باشد؟ به حرم رسیدیم. کوله پشتیها را بیرون حرم گذاشتیم و یکی دو نفر پیششان ماندند. ضریح امام علی (ع) نسبت به امام کاظم (ع) و امام جواد (ع) شلوغ تر بود و زیارت کردن سخت تر. امّعلی به پشت سرم اشاره کرد و ناودانی طلائی را نشانم داد و گفت که از این فقط دو تا وجود دارد یکی بالای کعبه و یکی هم این جا. نماز خواندن زیرش حاجت میدهد. زیرش جا کم بود و فقط میشد دو رکعت نماز خواند. آن دو رکعت را به نیت همه خواندم. بعد از زیارت کوله پشتیها را برداشتیم و رفتیم. تو راه به همسفرم گفتم: «از این به بعد امّعلی رو «یوما» صدا میزنم. امعلی جلو میرفت. صدایش زدم «یوما شووی». به عقب برگشت، خندید، قربان صدقهمان رفت و گفت عجله کنیم. همسفرم مقداری خرید کرد. گفتم «به ارزونیش نگاه نکن، پیادهروی کیفت سنگین میشه، هیچ جوری رو من حساب باز نکن» گوش نکرد. کیفش پر شد و روسریها سهم کوله پشتی من. سوار یک وَن شدیم و به سمت مسجد کوفه رفتیم. مسجدی با دیوارههای بلند، منارههایی در چهار گوش، درهای چوبی و بزرگ و باشکوه. وقت نماز ظهر بود. کل مسجد پر بود از صفوف نماز جماعت. ما که نتوانستیم به جماعت نماز بخوانیم. دو رکعت نماز دکه القضا خواندیم، زیارت مرقد هانی بن عروه و مسلم بن عقیل و مختار ثقفی رفتیم. موقع زیارت هانی بن عروه، احساس غرور کردم. حس دختری را داشتم که انگار تازه صاحب هویت شده باشد. چیزی را که در کتاب تاریخ خوانده بودم، الان با چشم میدیدم و با دست لمس میکردم. برگشتیم که راهی مسجد سهله بشویم. گروهی ازجوانان بالا و پایین میپریدند و ما زبان به دندان میگرفتیم این دیگر چیست. یوما گفت به این نوع عزاداری «یزله» میگویند، یزله در عزاداریها و جشنها از رسومات عرب میباشد. اشعار آن حماسی است و یزله در مراسم جشن با یزله در مراسم عزا فرق میکند. پیادهرویمان از کنار مسجد سهله شروع شد. هوا که تاریک شد وارد خانه «عاید» در روستای «علوت الفحل» شدیم. خانهی خیلی بزرگ و خوبی بود. بعد از نماز سریع سفرهی شام را پهن کردند. یک تکهی بزرگ مرغ، ترشی، لیمو، باقله و... تا خواستم شروع به خوردن کنم، اشک در چشمانم حلقه زد و به زور غذایم را قورت دادم. غذای به این مفصلی را برای ما تدارک دیده بودند. چندین و چند سال پیش کاروانی از اسرا به همین شهر غریبانه وارد شدند و کسی حتی یک لیوان آب به دستشان نداد. حالا ما با این همه…